دُرج

وب نوشت سعید فانیان

دُرج

وب نوشت سعید فانیان

نقل عمو (۱۰) از کاروان زیارتی دهه پنجاه

      تا حدود اوایل دهه پنجاه سفر به مشهد و زیارت بارگاه حضرت امام رضا (ع) برای بسیاری از ایرانیان سفری بود که به سهولت دست یافتنی نبود بنابراین خیلی از خانواده های مشتاق در صورت آمادکی این سفر را بعنوان نقطه عطفی در برنامه های سالانه خود قرار می دادند و برای آن برنامه ریزی میکردند ، تا آن سالها هنوز بیش از شصت درصد از مردم در روستاها زندگی می کردند ، جاده های بین شهری و راههای مواصلاتی نیز تعریفی نداشتند .زائرین مشهد نیز  در فصل های مختلف سال ترکیبی مجزا داشتند در تعطیلات نوروز بیشتر اداری ها  ،در تابستان آنها که فرزند محصل داشتند و در زمستان ها کشاورزان که فصل فراغتشان بود بیشتر در مشهد دیده می شدند. این ترکیب   جمعیتیدر حال حاضر به دلیل سهولت و سرعت سفرها بسیار کم رنگ شده است. در شرایط و اوضاع احوالی که گفته شد نقل عمو را از سفر تعدادی از مشتاقان زیارت امام رضا (ع) از یک روستا در اطراف شهر یزد دنبال می کنیم، عمو در این باره می گوید : 

     حاج مرتضی که با توافق دو تن از برادرانش تصمیم به سفر مشهد گرفتنه بودند عازم شهر شد و در دفتر گاراژ اتوسیر یزد با یکی از راننده های اتوبوس دار بنام چهل گل برای کرایه ماشین و انجام سفر توافق کردند و با هم عازم روستای شرف آباد در ۳۰ کیلومتری یزد شدند  آنها در وقت ظهر به روستا رسیدند با رسیدن ماشین به روستا با حاج مرتضی تنها سه نفر از مسافران مشخص بودند ولی حاج مرتضی اطمینان داشت که تا شب کارها جفت و جور و مسافران کامل خواهند شد . با رسیدن حاج مرتضی ،آقا سید حاجی چاووش در کوچه پس کوچه های ده به چاووشی پرداخت،استقرار اتوبوس با پرچم سبز و نوشته زایر امام رضا برشیشه جلوی آن در محل تلاقی جاده اصلی با روستا و انعکاس صدای چاووشی شوروشوق خاصی در روستا بوجود آورد. سید حاجی با پرچم سبزکوتاه در دست در کوچه های ده می گشت وبا صدای بلند میخواند :در توس غریب الغربا را صلوات و بارالها کن نصیب شیعیان هر سال ها - هم نجف هم کربلا هم مشهد شاه رضا ، عده ای  مرد و چند کودک خردسال هم  پشت سرش جمع شده و صلوات می فرستادند، کسانیکه از مزرعه روستا بازمی گشتند نیز با شنیدن  صدای چاووشی به جمع می پیوستند سید حاجی می خواند : مابه نزد حضرت شاه خراسان می رویم  با سروجان در بر سلطان جانان می رویم_ هر که دارد آرزویی گو بیا با کاروان  ما به نزد آن امام انس و هم جان می رویم  

    اوس حبیب  ۸۰ ساله به دیواری کاهگلی تکیه کرده بود وبا بغضی که در گلو داشت می گفت  :ده سالی است که امام مرا نطلبیده دیگرفرصتی هم برایم باقی نمانده است ،دو سه نفر کنارش بودند به او گفتند اوس حبیب چهره ات نورانی شده ،رنگ زواری را درچهره ات می بینیم ،در این حیص و بیص رضا پسر اوس حبیب هم از راه رسید.  بقیه او را نیز دوره کردند و گفتند آقا رضا چرا پدر را به مشهد نمی فرستی ،دیگری گفت اصلا چرا خودت هم نمی روی تو که ماشاالله وضع مناسبی داری، آقا سید حسین که از بقیه مسن تر بود گفت انشااله با هم میروند. امام خودش طلبیده خودش هم اسباب سفرش را فراهم میکنه ،سید حسین نگاهی به حال منقلب شده اوس حبیب انداخت و نگاهی هم به آقا رضا کرد و گفت برای سلامتی اوس حبیب و آقا رضا دو زائر مشهد صلوات جلیل ختم کنید. جمعیت صلوات غرایی فرستاد و آقا رضا دست پدرش را گرفت و راهی خانه شدند تا بقچه و بار سفر را آماده کنند، میرزا پسر میرزا علی هم که دستی در مداحی و نوحه خوانی داشت و همیشه پای ثابت کاروان های زیارتی بود زودتر از همه صندلی پشت سر راننده را گرفته بود ، توی کوچه پشتی هم شلوغ بود ، آقا کریم و ملیحه خانم که تازه ازدواج کرده بودند با میر حیدر، پدر داماد که سر عقد وعده فرستادن عروس و داماد به مشهد را داده بود، مشغول گفتگو  و مشورت بودند ، میر حیدر به کریم می گفت اگر خدا بخواهد همه چیز ردیف می شه ، شما ها رو راهی می کنم، اما از چند سال قبل به مادرت هم قول زیارت مشهد داده بودم ، دارم به آن فکر می کنم و اینکه چند تا گاوم را چکار کنم. کریم تازه داماد به پدر پاسخ داد که: بابا جون بعد از من رحیم هست ماشاا.. برای خودش مردی شده و از پس تیمار این چهار، پنج گاو بر می آید. آقا اسماعیل و سلطنت خانم پدر و مادر ملیحه خانم هم که هستند. ظاهرا همه چیز روبراه بود قرار شد کریم و همسرش با پدر و مادرش رخت و لباس و اسباب و اثاث سفر را جمع و جور کنند و راهی شوند. بی بی سکینه همسر مرحوم غلامحسین نیز مشغول صحبت با همسایه اش صولت خانم بود و توضیح می داد که خدا بیامرز غلامحسین قصد داشت امسال با هم برویم مشهد هزینه سفر را هم کنار گذاشته بود اما اجل مهلتش نداد لذا من این سفر را انجام می دهم به نیابت از شوهر مرحومم نیز زیارت می کنم. تا شب جمعیت مسافران اتوبوس به  ۴۲ نفر رسید، حاج مرتضی به همه گفته بود بار و بندیل خود را شبانه تحویل دهید تا محکم روی بار بند و سقف ماشین ببندیم و اول صبح بعد از نماز راهی شویم تا به امید خدا پس فردا نماز ظهر را در حرم آقا باشیم.

   صبح وقت طلوع آفتاب در حالیکه آسید حاجی روی یک بشکه  ۲۰ لیتری وسط اتوبوس نشسته مشغول چاووش بود و حاج مرتضی کنار صندلی اول ایستاده بود و برای بار سوم مسافران را سرشماری وکنترل می کرد ، اتوبوس با بدرفه جمع زیادی از مردم روستا در جاده صاف و کویری روستا به  سوی مشهد براه افتاد و بعد از یک ربع در پشت تپه ماهورها از چشم مشایعت کنندگان محو شد. سفری که رفت و برگشتش بیشتر از پانزده روز طول میکشید .

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:05 ب.ظ

سلام داستان جالب و نوشته روانی بود خواننده با حال و اوضاع آنزمان هم آشنا می شود موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد