آرزوهای لیلای افغان، معتمدنژاد ایرانی و ماندلای سیاه/روزنامه اعتماد17/9/1392

پیشکش به روح بزرگ پرفسور معتمد نژاد وبا گرامیداشت نام خالد حسینی نویسنده بزرگ افغان و به یاد مرد صلح و آزادی و بخشش نلسون ماندلا

به نام او که هرچه بخواهد همان می شود

 هواتاریک است،4 صبح روز 15 آذر ماه 1392 را بعد از یکی دو ساعت خوابیدن با خستگی و به سختی بیدارمی شوم و خودم را به مهرآباد می رسانم تا با همراهانی چند از مسئولین و خبرنگاران  ودر کنار لبخندهای همیشگی  مهدی کرباسیان برای بازدید یکی دو کارخانه نیمه تمام و بزرگترین شرکت فولاد کشوربه سمت اصفهان پرواز کنیم. صبح را با شنیدن سخنرانی هایی که در آن استاندار و نماینده مجلس هم فقط ازانتظاراتشان  از سازمان های دیگر می گویند و بهبود آب وهوای آلوده راهم ازدیگران می خواهند و کمترین اشاره ای به توانایی ها ومسئولیت خودشان در قبال مردم وسازمان ها نمی کنند و پاسخ های مدیران سازمان های صنعتی که از آرزوهای بزرگ شان برای آینده کشور می گویند ، سپری می کنیم...ناهار راخورده ونخورده به سمت شهر کرد راه می افتیم. دهها میلیارد تومان از ثروت ملی را هفت هشت سالی است که با عنوان پر طمطراق طرح های استانی در گوشه و کنارمملکت وبا فشارهای سیاسی آغاز و بعد رها کرده اند، یکی دو طرح نیست، هرچه بیشتر می کاویم، دردهای بیشتر می بینیم، درجاده های بین شهری، ده ها سوله نیمه تمام ،اینور و آنور رها مانده اند،همسفری می گوید بازهم این سوله های نیمه تمام که بالاخره آهنی خریده اند و چهار تا آدم برای نصب آنها کار کرده است،وگرنه صدها طرح وجود دارد که فقط روی کاغذ مطرح شده و بابت آن ها میلیاردها تومان تسهیلات گرفته شده و بعد ناپدید گشته...

                                                            *

هوا تاریک است، سرد است، گاهی نم نم باران بر شیشه ها می بارد، در لحظاتی پایانی نیمه آذرماه 1392هستم، دراصفهان نصف جهان هستیم، ظاهرا کسی که این شعار را داده مثل من عقل اش لنگ می زده و هنوز جهان را ندیده بوده است،اما زاینده رود خشک در جهان بی نظیر است، دهها پل روی رودخانه بی آب، کمدی ترین تصویر ویا به قول سینمایی ها "لوکیشن " خنده دار تاریخ را بوجود آورده است. همراهان می گویند، در تهران برف آمده ، پرواز 5/11 شب لغو شده و رئیس می گوید بهتر است با اتوبوس برویم. تلفن همراه ، هرچند لحظه ناله ای می کند، فکر می کنم در اتوبوس فرصت زیاد است، آنجا نگاه می کنم، سوار که می شویم، پرده ها کشیده است، تاریکی است، نیازی به دیدن کناره جاده نیست، همسفرها یکی یکی به خواب می روند، چراغ کوچک بالای سر را روشن می کنم، رمان "هزار خورشید تابان" خالد حسینی را از جیب بارانی در می آورم. صبح چند صفحه ای از آن را در هواپیما خواندم، در "بادبادک باز" داستان پدران و پسران افغانستان را تلخ نوشت و حالا "هزار خورشید" ادای دینی است به زنان و دختران سرزمین افغان و سرنوشت تلخ ترآنها ...

                                                          *

به نیمه های رمان رسیده ام، از کاشان عبور کرده ایم، کتاب را می بند م، تلفن همراه هنوز همراهی می کند و هرچند لحظه ناله اش را سرمی دهد، نگاه می کنم، چقدر پیامک آمده ،چه خبر است؟همه رفقا بیدارند!! حمید وایزی بنیاد، حسنی بانک سامان، پژمان موسوی شرق، هوشمند راد رسانه، حکیمیان انجمن، استاد موج، خانجانی جوانتر و دهها دانشجوی دوست داشتنی و خبرنگارهای خبررسان،همه خبر رسانی کرده اند که استاد دکترمعتمدنژاد به دیار باقی شتافته است، دلم می گیرد ،خبر تاسف انگیزی است، جامعه ارتباطات اندیشمندی بزرگ ومهربان را از دست داده است ومن یک دوست و استاد...

                                                        *

پیامک ها قطع نمی شود، موبایل را در جیب می گذارم، "هزار خورشید تابان" در تاریکی شب دلم را روشن می کند، به فصل 21 رسیده ام...( دو تندیس غول پیکراز بودا آن جا قد برافراشته بود، خیلی بلندتر از چیزی که لیلا از روی عکس هایش مجسم کرده بود، به نظر لیلا آنها آن بالا از روی صخره ای سنگی و آفتاب خورده انگار به پائین، به آن سه نفر زل زده بودند. همانطور که از دوهزار سال پیش تا کنون به کاروان هایی که در مسیر جاده ی ابریشم از این دره می گذشتند، چشم دوخته بودند... همین طور که بالا می رفتند، بابا برایشان گفت که زمانی بامیان مرکز پر رونقی برای بودایی ها بوده است تا این که در قرن نهم میلادی تحت حاکمیت اسلامی اعراب در می آید....راننده خاکستر سیگارش را از پنجره بیرون تکاند و گفت: دوستان من، سرگذشت کشور ما همین است، تاخت و تاز پشت تاخت و تاز، مقدونی، ساسانیان، اعراب، مغول ها، حالا هم شوروی...ولی ما مثل دیوارهای آن بالا هستیم، درب و داغون، بدون نمای زیبا، ولی هنوز پا بر جا....) پیامکی جیرجیر می کند و دانشجویی اصرار دارد که زودتر خوانده شود،3 بار پیام "یونس شکر خواه" را برایم ارسال کرده که گفته است:حالا او در میان ما نیست، اما باورکنید که مرگ استاد فقط پایان زندگی است،نه پایان ارتباط، آموزه هایش، میراث مفیدش، یاد و یادهایش ناگسسته خواهد ماند و هر جوانه ای که برتنه درخت ارتباطات این سرزمین بروید از ریشه های او آب خواهد خورد.

                                                             *

 (یکی از صبح های سرد بهاری سال 2001 بود، یک ماه قبل از آن لیلا شنیده بود که طالبان با کار گذاشتن تی ان تی ، توی شکاف مجسمه های غول آسای بودا در بامیان منفجرشان کرده و آن ها را نماد شرک وبت پرستی خوانده اند. درسرتاسرجهان اعتراضات شدیدی علیه این اقدام صورت گرفت، دولت ها، تاریخ دانان و باستان شناسان از سراسر جهان از طالبان خواستند که آن دو مجسمه  را که بزرگترین دست ساخته تاریخی افغانستان هستند تخریب نکنند، اما طالبان به کار خود ادامه داده و مواد منفجره  را در داخل آن مجسمه ها که دو هزار سال قدمت داشتند منفجر کردند وبا هر انفجار هنگامی که دستی یا پایی از مجسمه ها در ابری از گرد و غبار فرو می ریخت آن ها فریاد اله اکبر سرمی دادند و شادی می کردند...) پیامک ها را دوباره باز می کنم، دخترم نوشته : سلام، دیدی نلسون ماندلا هم  مرد، اون یکی از آخرین ها بود، دیگر از این قهرمان ها باقی نمانده است... و دیگری برایم نوشته :ماندلا می گفت اگر قرار باشد خون را با خون خون شست، دچار بدبختی می شویم، باید یاد بگیریم ببخشیم ،اما فراموش نکنیم.

                                                            *

 (رشید رو به لیلا غلتید و گفت، بگذار این طور بگویم ،اگر به سرم بزند، این حق من است که بچه را بیندازم بیرون، می توانم یک روز بروم پیش طالبان، فقط بروم و بهشان بگویم که بهت سوء ظن دارم ، فقط همین، فکر می کنی حرف چه کسی را باور می کنند؟ لیلا گفت: تو نفرت انگیزی...رشید گفت: حرف های گنده گنده می زنی، خیال می کنی خیلی با هوشی با آن کتاب هایت و آن شعرهایت ؟ آن همه سواد حالا به چه دردت می خورد؟ چیزی که باقی شب دل لیلا را آشوب می کرد ،این بود که تمام حرف های رشید، تک تک حرف های آخرش حقیقت داشت...) خانم ظاهری استاد ارتباطات ،پیام می فرستد که پرفسور معتمد نژاد پدرعلم ارتباطات درگذشت وظاهرا  بیمارستان بخاطر تسویه نشدن پول، از تحویل جنازه وی خودداری کردند (البته به این خبر هم اطمینانی نیست).

                                                        *

درآفریقای سیاه تا کنون هزاران رئیس قبیله ،شاه ،پادشاه،حاکم، رئیس جمهور و رهبر آمده ومرده اند. پدربزرگش پادشاه قبیله‌ی تمبو بود، پدرش هم از رؤسای قبیله بود،ولی سرنوشت ماندلا ارثیه پادشاهی نبود،سرنوشت او انقلاب در برابر حاکمان و پادشاهان بود،او برای آزادی قیام کرد و خودش را 30 سال زندانی کرد،ماندلا هم آئین و هم دین ما نبود،هم رنگ و هم فرهنگ ما نبود،اما نام مبارکش با صلح و آزادی گره خورده بود و همه عاشقان آزادی در سراسر جهان ،نام و رفتار و کردار و گفتار او را باور کرده بودند وما هم دوستش داشتیم .

                                                        *

"خشکسالی به پایان رسیده است،مردم افغان می گویند کابل باید دوباره سرسبز و آباد شود،دیروز لیلا بچه هایش را تماشا می کرد که داشتند زیر رگبار باران بازی می کردند ..."،من هنوز رمان هزار خورشید تابان را به پایان نبرده ام ونمی دانم آخر قصه لیلا چه می شود، اما اونور دنیا نلسون ماندلا با آرزوهای بزرگش برای آزادی رفت،اینور دنیا کاظم معتمد نژاد با آرزوهای بزرگش برای یک دهکده کوچک جهانی می رود،اتوبوس به تهران رسیده است،دکتر کرباسیان،کدخدای معادن امروز ایران، کلاه را روی سرش می کشد واز اتوبوس پائین می رود و در تاریکی شب با آرزوهایش برای صنعت نیمه جان دور می شود و من بارانی را به تن می کنم ،رمان نیمه تمام را در جیب می گذارم ودر طلوع دوباره خورشید با خود شعر شاعره ای را زمزمه می کنم:

مثل هزار تکه شیشه/ پاشیده ام روی اسفالت/ تا ذهن رهگذر را پر کنم/ از فاجعه ی دلخراش یک برخورد/ حس ناگهانی یک مصیبت/ بغضی بی فرصت/ ومرگ آنی/ آری عزیزم/ ببین چه کرد آمدنت/ چه ها کرد رفتنت.... 

كاهش يك ريالي ارز رسمي بعد از پيروزي ‍‍ژنو/روزنامه جهان صنعت چهارشنبه 6/9/1392

به نام او كه هرچه بخواهد همان مي شود
بامداد روز سوم آذرماه 1392 به روز وشب قبل خود گره مي خورد، بعد از آنكه ،هيات مذاكره كننده  ايران  و گروه1+5 اعلام كردند كه بعد از صرف شام ،مذاكرات را ادامه خواهند داد،بخشي از جامعه ايراني در سراسرجهان بيدار ماندند تا طلوع خورشيد سوم آذرماه 92 را مانند خورشيد اول|ژانويه 2000 كه آغازهزاره سوم ميلادي بود را ثبت و ضبط كنند، 24 نوامبر 2013  را هم سرآغازي عملياتي براي تثبيت گفتگوي تمدنها به جاي منازعه و جنگ طلبي مي توان تصور كرد.
همه آنهايي كه دل به رشد و توسعه اين سرزمين سپرده اند، از لحظات اول اميدوار بودند كه با آغاز گفتگوها بحران نامناسب تحريم ها كه بوي جنگ تحميلي سال هاي شصت را مي داد برداشته شود، وبا خبر پيشرفت گفتگوها،بوي خوش شكفتن شادي ها و سيرنزولي قيمت ها آغازشود تا مردمي كه سال هاي سخت دهه هشتاد را تا امروز بدون شكوه و شكايت طي كرده بودند ،نتيجه بردباري وصبر و تحمل شان را با پيروزي بچشند.
آنها كه شب را تا سحر بيدار مانده بودند،پيش بيني مي كردند با طلوع صبح و بالا رفتن كركره هاي خيابان فردوسي و بازار بزرگ شهر،سقوط قيمت  ارز و طلا آغاز شود و بدنبال آن كالاهاي انبار شده توسط محتكران به بازار سرازير گردد وبه مرور و تا پايان سال 92 قيمت ها به سمت واقعي شدن حركت كنند و عيد نوروز را با دستاني پرتر و سفره اي رنگين تر خجسته نمايند.
البته قابل پيش بيني هم بود و هست كه در اقتصاد نيز جماعتي همانند سياست ،به نق و نوق پرداخته و از هيچ كار شكني فرو نگذارند.چراکه افزایش ثروت و قدرت  آنها گرو در نا آرامی و تشنج وبحران است.
اما باور عمومی بر آن بود که تیم اقتصادی دولت تدبیر و امید هم مانند تیم سیاسی خارجی این دولت ، عزم خود را جزم کرده باشند که پا به پای حرکت های سیاسی خارجی ، تاثیراقدامات شان را در سیاست داخلی و بخش اقتصادی به نمایش بگذارند.
بدون شک انتظار این بود که در نیمه های شب سوم آذر ماه 92 وزیر اقتصاد و رئیس کل بانک مرکزی و مدیران عامل بانک ها و کارشناسان ریز و درشت این تیم اقتصادی هم بیدار مانده و در جلسه ای برای فردا صبح،برنامه ریزی کرده باشند که حتما همین طور بوده است!
روز 2 آذرماه 92 دلار در بازار رسمی و مبادله ای 24787 ریال اعلام می شود و صبح روز سوم آذر که بازار آزاد نزدیک 1000 ریال کاهش را بعد از مذاکرات اعلام می کند،بازار رسمی عدد 24835 ریال را نشانه می رود و روز 4 آذر ماه 1392 بازار حدود 500ریال دیگر هم کاهش می یابد و دلار به زیر قیمت  29000ریال می رسد و مركز مبادلات ارزي در یک اقدام متهورانه  و پا به پای جسارت و شجاعت مردان سیاست ، با 1 ریال کاهش قیمت 34834 ریال را در سایت روزانه خود به نمایش جهانیان می گذارد!
بدون شک كارشناسان ارجمند دولتي و دکترهای اقتصادی با حقوق های ناچیزده، بیست سی میلیون تومانی  و گرایشات چپ کمونیستی اوایل انقلاب و راست سرمایه داری امروز،تمایلی به کاهش قیمت ها و واقعی شدن قیمت  ارز و ثبات بازار نداشته و ندارند.
حالا دیگر بعد از گذشت چند روز و سکوت مرموزانه بخش ارزی رسمی کشور و کاهش یک ریالی ارز رسمی در برابر بیش از هزار ریالی بازار آزاد ،نشان از توطئه ای آگاهانه و یا ناآگاهانه  دارد که دولت تدبیر و امید باید هرچه سریعتر برای آن فکری کند.
اگر نگوئیم که قیمت های ارز و طلا می بایست شوک شدیدی مثل روزهای بعد از قطعنامه سال 68 را تجربه می کرد ،حداقل می بایست در سراشیبی جدی تری قرار می گرفت .
اگر موضع گیری رسمی مقامات بانکی در ماه قبل برای جلوگیری از کاهش ارز اتفاق نمی افتاد و چراغ سبز بانک مرکزی پیام لازم را به محتکران ارز نمی داد،كه قيمت دلار حدود 3000 تومان خواهد ماند، بازار آزاد امروز در شرایط دیگری بود.
اگر وزارت اقتصاد و یا بانک مرکزی و تیم اقتصادی نسبت به تغییر قیمت های رسمی ارز سریعا موضع گیری می کرد و به کاهش یک ریالی دلار بسنده نمی کرد،ارزهای انباشته شده 18 میلیاردی در خانه ها که تصادفا آمار آن توسط همین بانک مرکزی در چند ماه قبل رسانه ای گردید، به بازار روانه می شد.
اما کاهش یک ریالی دلار بعد از واقعه مهم ژنو، نشان از سیاستی دارد که تمایلی به عبوراز این بحران نداشته و علاقه ای برای ارزان شدن ارز وجود ندارد و به عبارت دیگر دولت می خواهد همچنان با فروش ارز به قیمت های بالاتر ،کسری بودجه خود را جبران کند..
بدیهی است که دست اندرکاران بازار آزاد هم دست تیم اقتصادی دولت را خوانده اند و متوجه این عدم تمایل برای کاهش قیمت ارز هستند و بدین ترتیب  کاهش دو سه هزار ریالی در بازار آزاد هم توسط بخشی از خریداران خرد انجام می شود که تحمل و طاقت تغییرات عمده را نداشته و لذا سریعا به بازار حمله می کنند.
بدون شک چنین نگرشی در بخش اقتصاد دولتی ،هر شیرینی خردمندانه ای را که در حوزه سیاست اتفاق افتاده باشد،بعد از گذشت چند روز و نیامدن آثار مثبت آن در سفره های مردم،به کامشان تلخ خواهد کرد.
خوشبختانه رئیس جمهور در پیام خردمندانه خود به فعالان اقتصادی تاکید کردند که از امروز نوبت شماست،ما مسیر را آماده  و هموار کردیم،از امروز باید تلاش و کوشش شما آغاز شود.
اما ظاهرا آقای رئیس جمهور فراموش کرده اند كه این پیام را در گوش تیم اقتصادی خودشان، که راهبری اقتصاد كلان را دردست دارند بخوانند،هر چند که نباید این تلاش عظیم کاهش یک ریالی را توسط مسئولین محترم که آغاز شده ندیده بگیریم !
این یادداشت را باید به خاطر حفظ منافع ملی تندتر و صریحتر می نوشتم و تکلیف را با این تیم اقتصادی دولت و خصوصا وزارت اقتصاد و بانک مرکزی روشنتر می کردم،اما اعلام می کنم که خودم،خودم را سانسور کرده ام ،اما با نقل قولی ازیک امام جمعه محترم به پایان می برم :اگر می دانید که وااسفا  و اگر نمی دانید که واحسرتا...  nbozorgmehr@yahoo.com  

چرا نرخ دلار نمی تواند 7 تومان باشد؟/روزنامه جهان صنعت/یکشنبه21مهر92

دکتر عباس شاکری رئیس دانشکده اقتصاد علامه فرموده اند، که "نرخ دلار می تواند 1800 تومان باشد" و جناب کامياب عزيز ، معاون ارزی بانک مرکزی هم روزی چند نوبت می فرمایند که "نرخ 3000 تومانی دلار در بازار منطقی است" .

 حالا باید از معاون ارزی پرسید که اولا منطق را تعریف کنید؟ ثانیا کدام منطق گفته است که نرخ ارز باید 3000 تومان باشد؟ ثالثا چرا 3000 تومان از نظر شما منطقی است، اما 3100 تومان غیر منطقی است؟

رابعا اگر 2990 تومان باشد چه می شود؟ خامسا چرا نرخ دلار 7 تومان نباشد؟

از واژه های عربی استفاده کردم، زیرا ظاهرا با زبان فارسی حرف همدیگر را نمی فهمیم!

واقعا این کارشناسان خبره این عدد 3000 تومان را از کجا پیدا کرده اند؟ می شود یک بار و برای همیشه فرمول کشف 3000 تومانی خود را اعلام کنند؟

آقایان خودشان بهتر از هر کس می دانند که این عدد 3000 تومانی همانقدر غیر منطقی است که عددهای 24812 ریال  بازار دولتی ارز مبادله ای و عدد 12261 ریال ارز مرجع بی معنا هستند!

اما متاسفانه کارشناسان و مسئولان محترم اقتصادی بانک مرکزی و وزارت اقتصاد، از جایگاه حاکمیتی و با تكيه بر تورم ساليانه كه نتيجه همينگونه تصميمات در سال هاي گذشته بوده است،چنان این اعداد را اعلام می کنند که نعوذبالله مثل اینکه وحی منزل است.

این اعداد به ریز شده منتهی به یک ریال و دو ریال را هم طوري استدلال می فرمایند که مثل اینکه هر روز ده ها نفر با رمل و اسطرلاب یا با سیستم های نجومی و دوربین های آن چنانی به رصد فرمول های ریاضی نشسته اند و به ریال آخر و دهشاهي كه ديگر موجود نيست، در آن لحظه و ساعت دست یافته اند و فردا هم 15 ریال گرانتر و پس فردا 6 ریال ارزانتر می شود!

 من یک بار دیگر نوشته ام که به دانش دکتر سیف خصوصا در مباحث ارتباطی اعتقاد دارم، امیدوارم ایشان دستور خاتمه این بازی کثیف را در دولت تدبیر و دانش و امید صادر فرمایند.

روزگار گوناگونی بازی ارزها به پايان رسيده است،عناوين ارزمرجع، ارز رسمی، ارز آزاد، ارز مبادله ای، ارز بانکی، ارز مسافری، ارز دانشجویی، ارز  بیماری و هزار ارز بی درمان گذشته است. حداقل یک دولت صادق که می خواهد بر مبنای حقیقت و آمارهای واقعی حرکت کند، نمی تواند همچون گذشته، این بازی را ادامه دهد. خصوصا که از سال ها قبل مردم این داستان را باور نداشتند و خود حقیقت را می دانستند، اما زورشان نمی رسید و البته هنوز هم نمی رسد.

درست است که کاهش قیمت های ارز، هیجانی و روانی بوده است و زیر بنای اقتصادی ندارد، اما وقتی همین آبان ماه گذشته، رئیس کل قبلی بانک مرکزی رسما در میان مطبوعات اعلام کرد که 18 میلیارد دلار در خانه ها انباشته شده است که باید از گاو صندوق ها و بالش خانه ها به بازار وارد شود و شرایط خبرهای خوش حاشیه سفر نیویورک، داشت این انباشت 18 میلیارد دلاری را به بازار روانه می کرد و انگیزه های سفته جویانه در بازار ارز در حال کاهش بود و خریداران حرفه ای هم تلاش می کردند تا کمی از این فشار سونامی روانی ایجاد شده را به فروشندگان غیر حرفه ای انتقال دهند، چرا باید تثبیت قیمت 3000 تومانی دستوری در دستور کار قرار گیرد و بازاری که هیچ وقت به دستور مقامات کاهش نمی یافت، این بار، دستور پذیر شود و با پنج درصد رشد متوقف شود.

و نکته آخر، براستی آقایان پاسخ دهند که چه عیبی دارد ما همگی تلاش کنیم تا پول ملی تقویت شود. در سال هایی که دلار حدود 1000 تومان ثابت شده بود و امکان  رقابت کالای تولیدی با وارداتی فراهم گشته بود، چه مشکلی به وجود آمده بود؟

آيا اين سالها از سال هاي جنگ و دوران كمبود ها بدتر بوده است؟آيا تحريم فقط در اين سه جهار سال اخير وجود داشته است؟ آيا در اين سي و چند سال كشور در تحريم نبوده است؟

در شرایطی که کاهش نرخ ارز، می تواند ساده ترین راه حل کاهش تورم باشد و مردم را در برنامه زمانی کوتاه مدت دچار آرامش خیال بکند، چرا باید به گران فروشی ارز بپردازیم؟

رئیس اتاق بازرگانی تهران گفته است که تعیین کف و سقف نرخ ارز در شان مسئولان نظام نیست و نباید حداقل و حداکثر نرخ دلار را دستوری تعیین کنید.

بسیاری از اقتصاددانان مورد وثوق آقایان نیز، هر روز می گویند اقتصاد دستوری در هیچ حوزه ای قابل اجرا نیست.

از مسئولان انتظار می رود به قوانین و قواعد اقتصاد جهان همچون بازار عرضه و تقاضا پایبند باشند و تلاش خود را در جهت ایجاد حماسه اقتصادی و کاهش تورم و بحران زایی صرف کنند و از این همه مصاحبه و جلو دوربین ظاهر شدن خودداری کنند.

به احتمال فراوان باز هم بازار در چند روز آينده نسبت به ديدار 5+1 واكنش نشان خواهد داد و قيمت ها كمي كاهش خواهد يافت و اگر نتيجه خروجي اين ديدار مثبت ارزيابي شود كه مي شود ،قيمت ارز در بازار آزاد ارزانتر خواهد شد، البته اگر بانك مركزي و ايادي آنها و راننده هاي كيف به دست بگذارند، بخشي از عدد 18 ميليارد دلاري پنهان در بالش ها به بازار تزريق خواهد شد، كه در نتيجه مي توان انتظار داشت كه قيمت ارز مرجع هم كاهش يابد، كه اين همان بخشي است كه فعلا تمايلي براي كاهش آن در دولتمردان اقتصادي و بانك هاي عامل و واسطه ها نيست.

اما آيا این همه تلاش برای رفع تحریم ها و ایجاد ثبات در کشور نباید به حماسه اقتصادی مورد نظر مقام معظم رهبری ختم شود و قیمت ها در مسیر واقعی قرار گیرد؟ تلاش كنيم كه در مسير حماسه اقتصادي نام خودمان را ثبت كنيم.اين حماسه فقط باتقويت پول ملي امكان پذير خواهد بود.تكرار مي كنم فقط با تقويت پول ملي تورم كاهش خواهد يافت.آرزو مي كنم كه نگاه مديريتي به تقويت پول ملي را در منافع ملي كشور جستجو كنيم،آرزو مي كنم كه در اين روزهاي آينده مديريتي خردمندانه بر سيستم بانكي حاكم شود،هرچند نمي دانم چرا در سر زمینی که خداوند نفت و گاز و طلا و آهن و همه چیز را به وفور به ما ارزانی کرده است، مدیریت را از ما دریغ کرده است.

ادامه نوشته

سيف چه بايد نمي گفت؟/روزنامه عصر اقتصاد سه شنبه 9 مهرماه 1392

شنبه 6 مهرماه ،مدير مسئول روزنامه عصر اقتصاد در همين ستون با اشاره به نوسان قيمت ارز كه بر اثر بيانات رئيس كل بانك مركزي بوجود آمده است نوشت كه "سيف چه بايدمي گفت " و نتايج ذيل را گرفت:

1-    اين بيانات تصميم هيات دولت بوده است.

2-    تيم اقتصادي دولت براي بازسازي اقتصاد كشورنياز به زمان بيشتردارد و قادر به تحمل كاهش قيمت ارز نيست.

3-    كاهش فعلي بهاي ارز ناشي از اخبار مثبت ديپلماتيك است.

4-    صادركنندگان اقلام غيرنفتي با محاسبه دلار بيش از 3000 تومان اقدام به صادرات كرده اند و كاهش سريع ارزش دلار،درآمد ريالي ارز حاصل ازصادرات را كاهش مي دهد.

5-    ولي اله سيف از ادبيات محمود بهمني و احمدي ن‍ژاد به جاي ادبيات دكتر حسن روحاني استفاده كرده است .

6-     رئيس بانك مركزي بدليل عدم بهره مندي از مشاورين بصيرچنين اقدامي كرده است.

7-    اظهارات دكترسيف بدون تكيه بر تعامل عمومي بوده است.

8-    نتيجه چنين اظهاراتي ،مخالفت حاميان تقويت پول ملي است.

9-    ايشان اين گونه اظهارات را به معاونين خود بسپارد تا در صورت بروز اشكالات از موضع بالاتر به ترميم آن بپردازد و....

اين قلم در همين ابتدا اعلام ميكندكه بدليل ارادت ديرينه به رئيس بانك مركزي ،با محدوديت نوشتاري  روبرو است،اما در همين محدوده خود سانسوري ،چند نكته را ابراز مي كنم:

1-    اين تصميم هيات دولت نبوده است ،كه اگر چنين بود به دليل اهميت مي توانست توسط معاون اول و سخنگوي دولت هم اعلام شود که ظاهرا تکذيب هم شده است.

2-    ممكن است تيم اقتصادي دولت نياز به زمان چند ساله داشته باشد كه با ماهي يكي دو جلسه آكادميك ، به نتايجي دست پيداكند ،اما رئيس جمهور به اين مردم قول 100 روزه داده است و اين مردم زير بار گراني ها و تورم كمر خم كرده و تحمل 100 روز را هم ندارند،و حالا كه به دهها دليل و منجمله همان موضوع رواني جامعه كمي قيمت ها تعديل شده وحباب شكسته است چرا بايدکسی نگران شود؟

3-     درست است كه كاهش فعلي بهاي ارز بدليل بار رواني جامعه است اما فراموش نكنيم كه نتيجه گفتگوها و رفتارهاي ديپلماتيك رئيس جمهور محترم بشمار مي رود و دليلي بر عقلانيت رفتاري دولت است كه با نرمش قهرمانانه و كم هزينه حاصل شده است.

4-    بخشي از صادر كنندگان اقلام غيرنفتي كه از همين نوسانات ارزي ، سالها سود سرشاري به جيب زده و اغلب در بازگشت ارز به سيستم بانكي خودداري كرده و خصوصا از پيمان سپاري ارزي شانه خالي كرده  و اگر هم كالايي متقابلا وارد بازار كرده اند با سود گزافتر فروخته اند و مردم هميشه تاوان بيشتر پرداخته اند ، حالا چرا بايد يكباره به خاطر چند ريالی كه ارز، ارزان شده است به تكاپو بيفتند و مجددا از اين گونه فرمايشات شادمان شوند و آب باز هم به جوي آنها روان شود؟ ضمنا كدام كاهش سريع ارز اتفاق افتاده است؟ بعد از سالها كه به دليل سياست هاي غلط ، ارز رشد كرده است ، چند روزي آنهم حداكثر 300 تومان در 3 ماه كاهش داشته  است كه از 24خرداد و با اعلام راي مردم قابل پيش بيني بوده است.

5-    استفاده نكردن دكترسيف از ادبيات بهمني واستفاده كردن ايشان از مشاورين بصير يا غيربصيركه من نمي دانم و نمي شناسم، هرچند مهم است اما مهمتر همان تاكيد بر تعامل عمومي است . توجه نكردن به افكارعمومي ،نتايج مخربي در همه حوزه ها داشته و خواهد داشت ،كه در اين روزها هم نتيجه آن را ديديم.

دكترسيف قبل از آنكه يك كارشناس بانكي باشد،چهره اي ارتباطي است كه معمولا به افكارعمومي و جامعه اطراف خود احترام مي گذارد، حال چگونه است كه شخصيتي با چند دهه تجربه و حضور در مديريت عامل بانكهاي سپه، صادرات، ملي،كارآفرين ، فيوچر و.. در چنين شرايط پيچيده سياسي و اقتصادي ، سخناني به زبان مي آورد كه دل  دلالان و كساني را كه سالهاست به پاي خون اين ملت نشسته اند را شادمان مي كند؟

6-     تجربه 2 دولت قبلي را بايد درمقابل چشمان مان داشته باشيم،درسفرهاي خارجي رئيس جمهور ،همه مسئولين بايد به نوعي از مصاحبه و ايجاد تنش هاي داخلي خودداري كنند، شايدمهمترين نكته صحبت هاي رئيس كل بانك مركزي ، ابراز بيان يک عقيده در زمان نامناسب بوده است،درشرايطي كه جامعه بدون هيچ تغيير محسوس اقتصادي و بيشتر بر اساس رواني و تحت تاثير شعار تدبير و اميد ، ه نوعي آرامش دست يافته و بازارها دچار ثبات موقت شده اند و همه منتظر نتايج سفر برون مرزي رئيس جمهور و مذاكرات هسته اي و سازمان ملل هستند، يكباره با يك صحبت ،شرايط داخلي را چنان بهم بريزيم كه از مسافرين تاكسي تا مجلس ، از ميهماني هاي شبانه تا نخبگان دانشگاهها به تلاطم بيفتند. يكي از وزراي محترم نقل مي كردكه روز بعد از اين بيانات بيش از 10 تماس داشته كه همگي به اين سخنان معترض بوده اند، هر چند جمعي از اقتصاددانان خاص با گرايش خاص ،اين موضوع را از نظر الگوهاي ذهني خاص خودشان تائيد مي كنند.

7-    به استاد ارجمند جناب دكترسيف پيشنهاد مي كنم كه هرچه سريعتر با هماهنگي رئيس جمهور ،در سخنان ديگري ، مواضع رسمي دولت را اعلام كنند و از بابت ايجاد اين جو از مردم عذرخواهي كنند، زيراافكارعمومي معتقدند اين سخنان 2 انگيزه بيشترنمي تواند داشته باشد:

الف: قرار است همانطور که استاد يزدانی در يادداشت خود نوشته اند، در بر همان پاشنه قديم بچرخد  و دولت کسری بودجه خود را از جيب مردم در بياورد و با ايجاد جوهای سياسی و اقتصادی ، ارز را مرتبا ارزان کرده و توسط ايادی خودی جمع آوری و با جوی ديگر گرانتر بفروشد و از مابه التفاوت حاصل ، هزينه های سربار خود و يارانه ها و امثالهم را بپردازد.

ب: قرار است همچنان راننده های رياست هاي محترم  و بالطبع راننده های ديگر مقامات با در دست داشتن کيف های چند ميليون دلاری ، صاحب 25 هزار ميليارد تومان ديگر شوند و از رانت موجود ،کار آفرين های جديد خلق شود! البته با شناختی که از دکتر سيف  وجود دارد ، اين بخش دوم را که دهان به دهان می چرخد را جدی نمی گيرم ،هرچند که موضوع کم اهميتی نيست ،خصوصا که اگر کسانی از نيت ايشان  آگاه بوده باشند و قبل از بيان چنين فرمايشاتی چند صد ميليون دلار ناقابل ابتياع کرده  و بعد از صحبت ايشان تبديل به ريال کرده باشند، مابه التفاوت حاصله ، بودجه يک سرزمين است. اما چون اين موضوع را محتمل نمی دانم از آن می گذرم، اما بخش اول بسيار جدی است و خدا نکند که دولت تدبير و اميد بخواهد با سرنوشت مردم از طريق بازی با ارز، بخشی از هزينه های خود را پوشش دهد.

خبرنگار یا خبرگیر/روزنامه بهار 17 مرداد 1392

 

 به نام او که هرچه بخواهد همان می شود

وقتی از رسانه ها به ویژه مطبوعات به عنوان یک اهرم تاثیر گذار بر افکار عمومی نام می بریم و آن را رکن چهارم دموکراسی بشمار می اوریم باید بدانیم که این ظرف تنها در نام و عنوان ،به تنهایی نمی تواند دارای چنین ارزشی باشد. این ظرف ،محتوایی دارد که بر خلاف هرشیئی زیبا و ارزشمند دیگری ،قیمت اش در محتوا و مظروف است.

آنچه که به اسم و عنوان وتفاوت رسانه ها اهمیت  و ارزش می بخشد،محتوای رسانه ای است.شکل ظاهری و لگو و تیتر و عکس و نوع کاغذ و نحوه چاپ و تکتیک انتشار و ...درصد کمی را برای جذب مخاطب فراهم می کند.

اما محتوای رسانه ای می تواند مخاطب را از یک مشتری رهگذر به مخاطبی وفادار و ماندگار تبدیل کند.

محتوای رسانه با رنگ و روغن و خبرسازی و کپی کاری  عمر طولانی نخواهد داشت،محتوای رسانه با حضور خبرنگاران ،نویسندگان ،عکاسان،طراحان،گزارشگران ، روزنامه نگاران عاشق  و واقعی  و اهالی قلم و اندیشه  است که شکل می گیرد.

متاسفانه اکثریت رسانه های امروزی ما و خصوصا رسانه های مکتوب به جای آن که تحول گرا و خالق خبر و گزارش های بکر و ماندگار باشند و به نیازهای مخاطبین توجه کنند،تبدیل به تریبون روابط عمومی سازمان ها ی مختلف شده و به جای حرفه خبرنگاری حرفه خبرگیری را در پیش گرفته اند.

من هم سالهاست که مثل بسیاریاز عاشقان دانش روزنامه نگاری حرفه ای ،از جایگزینی سیاست و حزب بازی در مطبوعات دلزده هستم.تاسف عمیق خود را از نداشتن جریان مشخص روزنامه نگاری حزبی بیان می کنم.نباید شرایط را به گونه ای فراهم کنیمکه مطبوعات حرفه ای جای خود را به احزاب بسپارند،بلکه هر حزب و گرایش سیاسی باید با تابلوی مشخص و با همان عنوان ،برای خودش نشریه داشته باشد که نمونه هایی هم در این سال ها داشته ایم که بعضی عمر کوتاه داشته اند. باید دولت تفاوت نشریات حزبی را با نشریات حرفه ای مستقل مشخص کند.

در شرایطی که ماندگاری و ارزش ظرف در مظروف است باید دل به روزنامه نگاران جوانی ببندیم که به این حرفه اعتقاد داشته و دارند و در پاکیزه نگه داشتن حرفه روزنامه نگاری و حفظ اسقلال آن می کوشند.باید این گروه از روزنامه نگاران و خبرنگاران ،از گروهی که خود را تبدیل به کارمندهای خبرگیر و کپی کار ویا سیاست باز حزبی کرده اند فاصله بگیرند.باید از تبدیل شدن به خبرگیران یا کارمندان قیچی به دست بخش بریده جراید دیگران فاصله بگیرند.

روز خبرنگار بر خبرنگارانی مبارک است که دل به دل مشغولی های مردم خود می سپارند و از دردها و مشکلات و مسایل جامعه خود می نویسند وقلم را در راه بیان خواسته های مردم و نقد و تحلیل و گزارش  شرایط جامعه به کار می گیرند.

روز خبرنگار برهمه همکاران عاشق مبارکباد.

یادداشتی برای چگونه پدر بودن! /  روزنامه بهار شنبه 11خرداد1392

 

یکی از دانشجویان عزیزم نوشته که روز پدر است و من تازه پدر شده ام ، شما که سالهاست این راه را رفته اید یک نصیحت برایم بنویسید تا من آن را بعد ها برای فرزندم بگویم؟

نصیحت؟ عجبا ! از کسی که خود نیازمند شنیدن است پند می خواهی ؟

دوست جوان من ،مرا دست انداخته ای یا خودت را باور نداری؟

یعنی هنوز نمیدانی که پدرها وقتی  پیر می شوند کمتر دیده می شوند؟

نصیحت کردن که شوخی است .فرزندان همیشه دانا تر از پدران هستند .جوانی می آید تا کهنگی را بدرقه کند.دانش در هر لحظه از لحظه قبل گامی تازه تر بر می دارد .عزت قبلی ها به دانش و دانایی شان نیست،درس تجربه است که جایگاه شان را رفیع می کند و پدر مهرش در گذر زمان و سپیدی موی  غیر آسیابی است.

 علقه های عاطفی مادر با فرزندان در بسیاری موارد تا دوران پیری "مامان" را همراهی می کند، اما پدران  به خاطر وابستگی عاطفی کمتر، و داشتن ژن مردی در پیشانی ، در دوران سالخوردگی، تنهایی نصیب شان می شود و به کنج خانه خود می خزند و یا خانه سالمندان  ...

روز پدر فقط برای کامل کردن تقویم هاست، روزی در برابر روز مادر و بهانه ای برای خرید شورت و جوراب و یک تلفن وجوک ساختن وخندیدن...

 دوست من اگر تو خیلی با معرفت هستی ،قبل از آنکه به فرزندت نکته ای بیاموزی،به پدرت بیاندیش.

شاید باور نکنی ،سالها قبل وقتی جوان بودم و اولین اختلاف فکریم  با پدر آغاز شد ،برایم شعری بلند نوشت و فرستاد که شاه بیت آن چنین بود(قبل از آن گردی پدر ،قدرش بدان) ومن تا امروز که پیری را آغاز کرده ام هنوز قدردان نبوده ام !

نمی دانم پدرت زنده است یا در تنهایی هایش رفته است؟ البته خیلی هم مهم نیست ،مهم اینه که خودت یاد بگیری در روز پدر، ودر همه روزهای زندگی ات، مرور پدرانگی  کنی ! می فهمی ؟ پدرانگی ،مثل زنانگی و...

بچه ها بزرگ می شوند و هیچگاه باور ندارند که پدر و مادرشون ،همیشه و در هرلحظه به آنها فکرکرده اند.

نسل ها می آیند و می روند و حرف های تکراری می زنند.هیچ کودکی،جوانی را و هیچ جوانی ،پیری را باور ندارد ، این راه باید توسط هر آدمی ، به تنهایی طی شود . این قاعده بازی است اما  استثناء هم می پذیرد....

من سالها قبل وقتی هنوز دخترکانم در کنارم بودند و گاهی شیطنت های کودکی ونوجوانی می کردند به آنها آموختم که من هر لحظه در کنارشان هستم و حالا مهم نیست که سالهاست در شکل فیزیکی  همراه آنها نیستم ، مهم این است  که آنها در ذهن دلشان همیشه حس کنند که من در هر لحظه و هرکار ی که انجام می دهند، در کنارشان هستم  و کمک می کنم و دوستشان دارم. حتی اگر در این جهان هستی هم نباشم.

 دوست من به فرزندت در کودکی بیاموز که خدا همیشه با اوست ، هر چیزی را که درست می پنداری در کودکی به او بیاموز تا در ذهن دلش نهادینه شود ، مادرم به من آموخت که در پایان هر وعده غذا شاکر خدایی باشم که نگذاشته گرسنه بمانم ، و چنین بود که آموختم و امروز بیش از پنجاه سال است که در شرق و غرب جهان که باشم، برسفره خود تا غریب و آشنا می گویم (خدایا، ما کم اش کردیم، تو زیادش کن ) و بعضی ها می خندند و من نمی رنجم و بچه هایم اگر به زبان نیاورند ،در دل حتما تکرار می کنند.

در کودکی به او بیاموز که همیشه دستانش در دستان توست.از خطاهای کوچکش با مهربانی بگذر، اما از اولین دروغ اش هرگز نگذر، دروغ کوچک و بزرگ ندارد، تخم مرغ دزد،شتر دزد می شود.

به فرزندت بیاموزکه تو  در هر لحظه از زندگی با او همراه و همگام هستی، او باید بداند که همیشه یک پشتیبان دارد ،کسی که حتی خطاهایش را فراموش می کند، اگر حس کند که همیشه  در کنارش هستی و تو او را می بینی ،آنوقت خودش کاری نمی کند که تو از دیدن آن کار ناراحت شوی ،او بهتر از هر کسی ،حتی خود تو می فهمد که از کدام کارهایش خوشحال یا ناراحت می شوی و کی لبخند می زنی و کی روی ترش می کنی ،هیچکس بهتر از فرزندت  نمی داند که کدام کار و رفتار و کلمات اش  درست است یا غلط ؟

تلاش بیهوده نکن، هر انسانی یک ظرفیت خاص دارد، هرگز تنبیه و تشویق بیهوده نکن.تنبیه نباید برجان دل کودک تو باقی بماند .

بگذار فرزندت کودکی کند،نوجوانی کند ، جوانی کند ودر یک کلام زندگی کند.

نخواه که او با تو همراه باشد ،تو با او همراه باش.

نخواه که حتما مثل تو باشد، آدم ها کارخانه تولید محصولات یک شکل و یک رنگ با بسته بندی یکنواخت نیستند.

اصلا لطف زندگی به رنگارنگی آن است، رنگین کمان اندیشه را دوست داشته باش.

قبل از این که او را نصیحت کنی ، خودت نصیحت پذیر باش،

نقد را به او یاد بده، نقد کردن و نقد پذیر بودن یک سرزمین را سبز می کند، شجاعت و جسارت را به او یاد بده .

فقط تلاش کن تا او باور کند که در خیالش همیشه تورا با خودش داشته باشد .به او ساده بگو من همیشه با توهستم . هر لحظه ...

روز پدر برتو پدر جوان و پدر پیرم و همه پدر هایی که هستند و می شناسم ویا  نمی شناسم مبارک باد...

 این یادداشت برای من فرصتی فراهم کرد تا به  روح دوستانم که پدر های خوبی بودند،فکر کنم . به عزیزانی که نیستند اما اطمینان دارم همچنان از دور مواظب بچه هایشان که زنان و مردان بزرگسال شده اند هستند....

دوست من،سالهاست که من  برای چکاوکم ،چکامه وجودم رامی خوانم : من همیشه با آن ها هستم ،هر لحظه...

ناصر بزرگمهر/nbozorgmehr@yahoo.com  

 

 

روزنامه نگاران مجنون ،پرفسوری وارسته و القاب دروغین/روزنامه شرق/5شنبه 12 اردیبهشت 92

 

یکم:وقتی بخواهم خیلی سریع و صریح  به حرفه روزنامه نگاری نگاه کنم  و در چند خط به طور خلاصه از همه درد هایش بگویم،باید اعتراف کنم که روزنامه نگاری در تاریخ مطبوعات ایران و جهان هرگز حرفه بی دردسر و ساده ای نبوده است،در مورد آن بسیار نوشته اند و نوشته ام.اگر تاریخ مطبوعات را در هر زمان و در هر جغرافیا وبا هر دولت وبا هر ملتی ورق بزنید،مثل اینکه همین امروز بوده است (البته درمورد جغرافیا کمی متفاوته)،اما به راستی در همه زمان ها و در همه کشورها به تناسب فرهنگ و رشد دموکراسی، حرف ها تکراری و روزنامه نگاران و نویسندگان از سختی های کار حکایت های مشترک نوشته اند،همیشه در همه جای دنیا سانسور دولت ها و قدرتمندان بخش خصوصی بیداد می کرده،فیلم و زینگ و کاغذ نایاب بوده و هزینه چاپ، کمر مطبوعات مستقل را تا کرده و مافیای توزیع  از دورافتاده ترین شهر در آفریقا تا قلب نیویورک باقدرت حضور داشته و آلکاپون ها را پرورش داده وبه جان روزنامه نگاران انداخته است ، نشریات دولتی امکان رشد به نشریات مستقل را نمی داده اند.در همه تاریخ،مطبوعاتی ها بی پول وبدون سرمایه جان کنده اند و دادگاه ها همیشه فعال و در حال تعطیل کردن و آقابالاسری ها در حال تنبیه کردن روزنامه نگاران و نویسندگان و خبرنگاران وشاعران مردم بوده اند.همیشه بحث خودی و غیرخودی متداول و نقدکردن جزای سنگین داشته و تعریف و تمجید، پاداش و سکه به همراه می آورده است.این قصه تکراری مربوط به آن کشور و این کشور نیست،در سرزمین های مهد به اصطلاح آزادی هم اما واگرهای بسیاری وجود دارد،هر فرهنگی و هر سیاستی خط قرمز هایی را داشته و دارد،در بعضی جاها دایره خبررسانی، دایره کوچکی است و در جای دیگر دایره بزرگتر است،اما هیچ جایی بر این زمین و در 198 کشور موجود امروز،آزادی رسانه به مفهوم کامل آزادی وجود ندارد.تفاوت در کوچک و بزرگ بودن دایره آزادی است. روزنامه نگاری در سراسر جهان،حرفه پرخطر اما جذابی است که فقط عاشقان کمی مجنون را می طلبد و بس.

دوم: نمی دانم نگاه سریع و صریح به حرفه روزنامه نگاری را چرا باید به استاد وارسته پرفسور دکتر معتمد نژاد ربط بدهم،اما ظاهرا روزنامه چنین خواسته است. من این افتخار را نداشته ام که به صورت مستقیم شاگرد  استاد معتمد نژاد باشم،اما این شانس را داشته ام که از اولین خوانندگان کتاب ارزشمند روزنامه نگاری ایشان در دهه پنجاه باشم.

سال ها بعد در کلاس های عملی روزنامه نگاری به دانشجویانم می گفتم که همین یک کتاب برای مطالعه تئوری دانش ژورنالیسم کفایت می کند، و شاید بیست سال این جمله را تکرار کردم، در این سال ها بسیاری کتاب های دیگر ترجمه و یا به اصطلاح تالیف و در عمل از این و آن گرده برداری شده و گاهی هم متاسفانه در محیط های به اصطلاح علمی توسط به اصطلاح اساتید برجسته منتشر شده و توسط به اصطلاح دانشجویان نخبه هم خوانده می شود و....اما به حق ، از نظر حقیر ،هنوز همان ترجمه و تالیف و گردآوری دکتر معتمد نژاد بعد از سالها کفایت می کند،حداقل تا امروز.

سوم: من همیشه  از دیدن سیمای استاد معتمد نژاد لذت برده ام،از دانش او بهره جسته ام و برای من از همه مهمتر این بوده است که در سالهای قبل و در میانسالی که ایشان حضور بیشتری در محافل داشتند، از جسارت شان و خصوصا بعضی واژه هایی که در محافل رسمی و در حضور بعضی از مسئولین به زبان می راندند ،اگر بد نباشد، می گویم که کیفور می شدم. به یاد می آورم،که فرمودند برای انتشار هیچ نشریه و مجله و روزنامه ای در جهان امروز ،حتی کشورهای عربی و افریقایی و همسایه ما افغانستان هم نیازی به مجوز دولت ها نیست، آزادی مطبوعات در انتشار آن است،اگر نشریه ای منتشر شد ویاد داشتی برخلاف آزادی مصالح فردی و حقوقی افراد و سازمان ها و دولت ها نوشت در برابر قانون مسئول و پاسخگو است،هرکسی حق دارد از آن نشریه به دادگاه شکایت کند. آزادی در انتشار، بدون مجوز دولت ها ، می تواند ولع انتشار و صاحب امتیاز شدن را در افراد بی صلاحیت از بین ببرد و بازار رقابت واقعی بین حرفه ای ها به وجود آورد.

ایشان می گفتند در جهان دو سه کشور هستند که برای انتشار مطبوعات باید به  وزارتخانه ای مراجعه کرد و ازدولت مجوز انتشار  گرفت،یکی از آن کشورها ما هستیم و نام آن دو سه تای دیگر را هم به یاد نمی آوردند!  من همیشه از همین جملات دکتر معتمد نژاد الگو گرفته و ضمن بازگویی آنچه که از ایشان شنیده بودم،اضافه می کردم و می کنم که آزادی مطبوعات درسرمایه گذاری آن است،آزادی مطبوعات درانتخاب خبرنگاران و نویسندگان آن است،آزادی مطبوعات در ارزانی کاغذ و صنعت چاپ است،آزادی مطبوعات در نوشتن آن چیزی است که بعد بتوانی در دادگاه از آن دفاع کنی،آزادی مطبوعات در شکایت خوانندگان آن است...

 

چهارم: از اولین دروس روزنامه نگاری این نکته است که به روزنامه نگاران یاد می دهد که جسور باشند و از تملق و دروغ و ریا و خیالبافی  دوری کنند و منتقد باقی بمانند و بیشتر بخش خالی لیوان را ببینند ،زیرا به اندازه کافی کسانی هستند که از بخش پر لیوان ها تعریف و تمجید کنند،من اطمینان دارم که هیچ استاد عارف و دانایی از عناوین جعلی که عده ای حتما به ارادت ،نه به تملق ،به او می دهند شادمان نمی شود.

بارها نوشته ام که آقا جان این القاب معنا دارد ،ارث پدری نیست که همینطور بذل و بخشش کنیم.در هر جمع شدن و گردهمایی چند همولایتی ،بدون هیچ ردپایی از بررسی علمی و شناخت کافی در رشته ای یکی را پدر آن رشته اعلام می کنند ،معمولا مادر هم ندارد!!! شاید برای  همین است که این همه بچه ناخلف در هر رشته ای متولد شده ،یک پدر قلابی و مادری نامعلوم...

 آقای عزیز، استاد ارجمند، دوست گرامی،رفیق شفیق ،برای رونق سمینار و همایش و انجمن و دکانی که راه انداخته اید با فرهنگ یک سرزمین شوخی نکنید،پول را می توانید به شکل های مختلف بدست آورید، این عناوین را خلق نکنید،قسم می خورم که درست نیست،خیانت  به آینده این سرزمین است.

بدون شک من با اصل اینگونه مراسم ها و قدر دانی ها بسیار موافقم و یکبار دیگر از صمیم دل به همه آن ها که به طور درست مورد تقدیر قرار گرفته اند ومی گیرند تبریک می گویم ، اما با شیوه اجرایی  و انتخاب افراد در بسیاری از اینگونه مراسم ها مخالف بوده ام و به همین دلیل هم در این سالها از شرکت در اغلب این مراسم ها و سمینارها و کنفرانس ها وهمایش ها و... خودداری کرده ام .

پنجم:  دانش های روابط عمومی ،روزنامه نگاری ، ارتباطات  وتبلیغات با همدیگر قاطی شده اند . جایگاه فعالیت اجرایی و علمی افراد در هم تنیده شده است. بعضی از شخصیت هایی که در این سال ها از طرف کسان یا ناکسان ، القاب گوناگونی را دریافت کرده اند در طول زندگی خود حتی یک روز هم در یک روابط عمومی کار نکرده اند وحالا چهره ماندگار روابط عمومی اند یا حتی یک روز هم در یک روزنامه نبوده اند و بوی مرکب و کاغذ و چاپخانه به مشامشان نخورده است اما پدر روزنامه نگاری اند،این افراد در این سالها بخاطر لطف افرادی چون این وآن دوست ما و برگزار کنندگان اینگونه سمینارها که بیشتر سمینهار است به القاب عجیب و غریبی مفتخر شده اند. البته در سرزمین ما  عیبی هم ندارد، به قول معروف در و تخته باید بهم بیاید اما به راستی چه عیبی دارد که یک استاد تحصیل کرده دانشگاه با عنوان استاد علمی مورد قدردانی قرار گیرد.یا یک کسی بخاطر ترجمه یک کتاب ارزشمند در حوزه روزنامه نگاری  مورد توجه قرار گیرد،یا به خاطریک پژوهش ارزشمند ، به خاطر یک شعر ،یک قصه ،یک رمان ،یک نقاشی.

اما تالیف یک کتاب ارزشمند ، نمی تواند یک مولف را روزنامه نگارکند، روزنامه نگاری دنیای علمی یک محقق و پژوهشگر نیست که در اتاقی آرام بنشیند و بنویسد،روزنامه نگاری کلاس درس دانشگاه نیست،تربیت هزاران روزنامه نگار ،روزنامه نگاری نیست...  روزنامه نگاری حرفه پر دردسری است،هرلحظه آن اضطراب دارد،هرشب می میرد و هرصبح متولد می شود،روزنامه در جوامع گوناگون ، دردولت های مختلف ،در زمانهای خاص،شرایط ویژه خودش رادارد،تا دستان تان مرکبی نشود،تا سین جیم جواب ندهید،تا از بوی آمونیاک اوزالید ها  در بازار عطر فروشان مدهوش نشده باشید ، روزنامه نگار نمی شوید .

ششم: ما باید روی عناوین دقت بیشتری بکنیم، بازار علم و عمل،بازار میوه و تره بار شهرداری نیست که درهم باشد وهمین گونه بذل وبخشش کنیم. هر موضوعی تاریخ و تاریخچه ای دارد که با دستکاری افراد از بین نمی رود . برای مدتی می توان مردم را فریب داد اما برای همیشه نمی توان... البته از لطف دوستان و دشمنان به خودم با خبرم  و می دانم که  نوشتن این حرف ها بیشتر کدورت می آورد تا روشنگری... جامعه ما حتی در بخش دانشگاهی هم تحمل انتقاد را ندارد. من یک عمر این حرف ها را زده ام و چوبش را خورده ام.حالا هم  سعی می کنم نان خودم را بخورم تا زحمتی برای دیگران نباشم.اگر یک کلمه بگویی که به دل و اندیشه دیگری خوش نیاید، اولین واکنش این است که فلانی حسادت کرده یا از اینکه اسمش را نبرده اند وووو... اینها راهم از بهر مهربانی دوست جوان روزنامه نگاری که خواسته بود نوشتم  و برای ثبت در تاریخ روزنامه نگاری کشور...

هفتم: با عدد خوش یوم هفت این یادداشت را به پایان می برم،تا نام دکتر معتمد نزاد متبرک بماند، از ته دل باور دارم که استاد عالیقدر از عناوین پدر و مادر و خواهر و برادر که این روزها مثل نقل و نبات  پخش می شود و گاهی به ایشان هم داده می شود، لذت نبرده اند و اگر هم برده اند ،باز هم من با این عناوین موافق نیستم و گفتم که چرا؟

اما استاد معتمدنژاد را به حق  و همیشه می توان به عنوان شخصیتی تاثیر گذار در حرفه روزنامه نگاری و یا به عنوان مترجمی عالیقدر یا پژوهشگری  پیشکسوت در دانش ارتباطات  مورد قدردانی قرار داد،استاد پرفسور دکتر معتمد نژاد پدر علمی و آکادمیک دانشگاه و رشته روزنامه نگاری  هستند، اما باور کنیم  کسانی را که هرگز شبی را در یک چاپخانه به صبح نکرده اند نمی توان پدر روزنامه نگاری این سرزمین نامید، ویا کسانی را که حداکثر ده پانزده سال  و به تناوب در یک روابط عمومی رئیس یا کارمند  بوده اند را به دلیل لبخند زیبایی که دارند  وپولی که هزینه می کنند، پدر روابط عمومی انتخاب کرد، حالا هر کس می خواهد هرچه بگوید ،بگوید،دست بوسشان هستم و گوش هایم را در اختیار دکتر محسنیان راد قرار می دهم که بکشند.

 

پایان بازی های نوروز،تولد،سیزده بدر!

این روزها فیسبوک پر رنگتر از سایر خطوط ارتباطی مثل وبلاگ ها و ایمیل ها و...شده است.این یادداشت را برای صفحه فیسبوک نوشتم...

ممنون از پیام های دلبرانه تان برای روزهای نو وتولدی که چه بخواهیم وچه نخواهیم،می آیند ومیروند،اما این یادداشتها و پیامهای سبزوآبی ،زرد وقرمز شما که صفحه دلم را رنگی می کند،درذهن میماند ومن نمیدانم چگونه سر زخجالت رنگین کمان مهربانی های شما برآورم،معمولا شادی های کودکانه ام را با شما دردنیای مجازی با عکس ونوشته ای، تقسیم کرده ام ومفصلا درصفحه "فیس" از دوستان مجازی! و رفقای واقعی! قدردانی کرده ام وتا جایی که حوصله،وقت وفیلتر می گذارد، متقابلا لایک کردم و پیام فرستادم.  من این همه لطف و صفای زبانی ونوشتاری وکرداری را به خود نمی گیرم که درحد آن نیستم،آن راازبرکت بهارطبیعت می دانم وعیدی که به ما این فرصت را می دهد تا دلمون را خونه تکونی بکنیم وهمه آدم های بد فیلم زندگی مون را ندیده بگیریم وبدجنس ها وبدسرشت ها وبدطینت ها را ببخشیم ودر خلوت خود دعاکنیم : خدایا حال ما،حال همه دوستان ما،عزیزان ما،بستگان مارا به بهترین احوال بگردان ودل های کوچکمان را دریایی کن تا کوسه ها و ماهی ریزها را بتوانیم در آن جا دهیم وبا همدیگرمهربانی ها را تقسیم کنیم واز عشق تجربه تازه ای بسازیم... برای شما بهترین ها را آرزو می کنم و یک بغل گل برشانه ام را تقدیمتان می کنم. ناصربزرگمهر/پاریس- نوروز1392...

 بعدالتحریر:خدایادوستان مجازی ما را به دوستان واقعی تبدیل کن واین شهامت را به همه ما ارزانی کن که خودمان باشیم وحداقل در پیامی خصوصی خودمان رابه دیگری معرفی کنیم که در خانه تکانی فیسبوک حذف نشویم.

عید92 وخونه تکونی دل

 

بازهم عید اومد،دلمون را خونه تکونی بکنیم وهمه آدم های بد فیلم زندگی مون را ندیده بگیریم وبدجنس ها وبدسرشت ها و بدطینت ها را ببخشیم.

خدایا حال ما را ،حال همه دوستان ما،عزیزان ما،بستگان مارا به بهترین احوال بگردان،نوروز 92 بر همه شما مبارکباد،مهربانی ها را باهم تقسیم کنیم. آمین.

مدیریت قضاوت با چشمان بسته فرشته عدالت!/مجله سامان /شماره 66/آذر1391

از سارقان و جانیان خیلی نترسید،خطرهای بیرونی،خطرهای کوچکی هستندکه قابل کنترل هستند، باید ازخودمان بترسیم،از قضاوتهای بی دلیل درمورد دیگران،غرض ورزی ها و تهمت زدن ها بترسید. شایعه درست کردن و درگوشی حرف زدن و پچ پچ کردن ها،سارقان واقعی و خباثت های واقعی هستند .خطرهای بزرگ در اندرون هر فرد قرار دارد،ازچیزهایی که پول و جیب و کیف شما را تهدید می کند ،زیاد نترسید،بگذاریم به جایش به چیزهایی که وجدان مان را تهدید می کند،بیندیشیم.   (ویکتور هوگو/نویسنده فرانسوی کتاب مشهور بینوایان )

مدیریت قضاوت امر سخت و پیچیده ای است که توسط ما مردم، گاهی به سادگی، با دانش یا بی دانش، با حساسیت یا بی حساسیت، با محبت یا بی محبت، با غرض یا بی غرض جاری وساری می شود. گروهی معتقدند چشم های بسته عدالت برای همین است که بتوند در ترازوی خود، بدون آنکه بداند متهم کیست، قضاوت را بسنجد. عده ای هم به طنز می گویند، فرشته ای که چشم هایش بسته است ، چگونه می تواند، عدالت را سنجیده و در ترازوی خود قرار دهد؟!

بدون شک با هر نگاهی که به فرشته عدالت بنگریم، قضاوت کردن را کار آسانی تصور نخواهیم کرد. بخشی از حقیقت در درون واقعیتی پنهان شده است که در ضمیر ناخودآگاه یا خودآگاه انسان های مورد قضاوت جود دارد.

هیچ قاضی عاقلی تاکنون نگفته است، که رای من، رای صدرصد است. همیشه یک درصد خطا در هر رای عادلانه ای هم وجود دارد. اما بدون شک رای 99 درصدی می تواند، چوبه دار یا رهایی انسان باشد.

بدیهی است همه قضاوت های انسانی درحوزه حقوقی و قتل و جنایت وتجاوزو دزدی قرارنمی گیرد. بخش عمده ای ازقضاوت های انسان عجول امروز در حوزه سیاست واقتصاد وفرهنگ وهنرو ورزش وخانواده و امثالهم انجام می گیرد.

مسایل روزمره اجتماعی،سیاسی،اقتصادی،اداری،شهری،خانوادگی،رفاقتی و ... از مهمترین حوزه هایی هستند که هرلحظه مورد قضاوت هر عابرکوچه و خیابان وهر مشتری و هرمراجعه کننده ای، از دوست تا غریبه قرار می گیرند.

 قو قضائیه،دادگستری،دادگاه ها وفرشته چشم بسته عدالت هم که خودش ترازو دار عدالت یک جامعه یشمار می رود،هرلحظه مورد قضاوت و داوری دیگران است.

رسانه ها که خود تریبون بیان عدالت و بی عدالتی ها هستندهم درهرلحظه مورد قضاوت خوانندگان و شنوندگان و بینندگان خویش هستند.

 علوم انسانی از چنان پیچیدگی هایی برخورداراست که اهل فن و دانشمندان این حوزه هم گاهی دست هایشان را در برابر وقایع و نظریات متفاوت بالا می برند.

به همین دلایل پیچیده است که در جهان امروز گستردگی علم و دانش باعث تخصصی شدن حوزه های مختلف و پدید آمدن واژه های کارشناسی و کارشناس شده است.

هرکدام ازما بیداری صبح تا خواب شبانه وحتی درخیال و رویا،درموضوعات گوناگون نظرمی دهیم، ازلحظه همراه شدن با دیگری درتاکسی و اتوبوس و مترو ومغازه و اداره ومسجد و کوچه و بازارو محفل خانوادگی تادنیای مجازی فیسبوک و ایمیل و...و حتی درتخصصی ترین موضوعات سیاسی و اقتصادی واجتماعی وشهری ومذهبی وپزشکی و علمی و حقوقی و بانکی و ... به ارایه دیدگاه های خود به عنوان محوری ترین، درست ترین وکارشناسی ترین یک موضوع می پردازیم،اظهارنظرمی کنیم،قضاوت می کنیم،نتیجه می گیریم وبد ترازهمه اگرموضوع بر وفق مراد ما نبود ویا نشد شایعه می سازیم و تهمت می زنیم.

روزگار ،روزگار عجیبی است،هرگز دانش دیگری را، حتی متخصص را،باور نداریم.

 در جهانی که امروز در یک عضو کوچک اندام انسانی، مثلا در چشم، متخصص قرنیه، به بخش دیگر چشم،کاری ندارد،ما به عنوان کسی که فقط از داروها " آسپیرین و استامینوفن " را می شناسیم، هرلحظه در برخورد با یک موضوع پزشکی،اطلاعات شنیده و نادرست خود را به عنوان نسخه برای دیگری می پیچیم.

حوزه های علمی، لحظه به لحظه تفکیک پذیرترمی شوند.مثلا تبلیغات تجاری با تبلیغات سیاسی متفاوت هستند،ابزارهای آنها نیزباهم متفاوتند.برای هرکدام دانش خاص می خواهد.متخصص می خواهد،کارکشته می خواهد،اما آیا هرکس با دیدن چند آگهی تلویزیونی و کمی ذوق وجسارت وشارلاتینزم و... می تواند فکر کند که در این زمینه دانش و تخصص  دارد؟

این موضوع متاسفانه تنها درپزشکی و یا تبلیغات جاری و ساری نیست. درهمه حوزه ها،هر لحظه شاهد آن هستیم.بیماری اظهار نظر همراه با نوعی قضاوت.

 برگردیم به موضوع قضاوت.

آیا با دانشی محدود،حق داریم که هر لحظه و درهرموضوع، دیگری یا مسئله ای را مورد قضاوت قرار دهیم؟ برای چنین قضاوتی، آیا به دانش تخصصی آن مسلح شده ایم.

حوشبختانه شاید دانش هایی که کاربردی و اجرایی هستند ازمظان اینگونه افراد متخصص درهرچیز کمی درامان مانده باشند.

به طور مثال، اگر در این لحظه به هر انسانی بگوئیم، فایده گاو چیست، برای ما از شیر و پوست و گوشت آن تا شخم زدن صحبت می کند. به هر کس بگوئیم می توانی بازیگر سینما باشی، خودش را کمتر ار آنتونی کوئین و براد پیت خارجی و فلان هنر پیشه وطنی نمی داند و می پذیرد. اما اگر در دانش کاربردی موسیقی، بگوئیم، آیا حاضر هستی پیانو یا ویلون بنوازی،ازآن جایی که می داند با کشیدن اولین آرشه صدای ناموزنی بر خواهد خاست، قبول نخواهد کرد.دست به نجاری و برقکاری و سخت افزاری و نرم افزاری نخواهد زد،اما همانگونه که اشاره کردم در بسیاری از علوم ،هر کدام از ما یک خبره حرفه ای در حرافی هستیم.

 در همین نشریه خودمان،گاهی چاپ یک یادداشت ساده یا یک مقاله بازتاب های عجیب و غریبی پیدا می کند،فرد یا افرادی را احساسی می کند،شتابزده اظهار نظر می کنند،مسایل شخصی را دخالت می دهند ودرنهایت قضاوت می کنند، وگاهی دست به قلم می شوند ویادداشتی هم برای این و آن ارسال می کنند و اگر پاسخی نشنوند دست به شایعه سازی می زنندو...

 هدف این یادداشت این است که بگوید، ساده قضاوت نکنیم، تخصص را باور کنیم،در بررسی یک مقاله،شخصیت فردی یک نویسنده ویا شناخت درست یا غلط ما ازیک نفر به اندازه اهمیت مطلب بیان شده نیست.سالها است که اندیشمندان تکرار کرده اند که نبینید چه کسی این یا آن جمله را گفته، ببینید چه چیزی گفته شده است.من به عنوان سربیر نشریه به راحتی می توانم هر پاسخ و یا یادداشتی را که در مورد یک مقاله دیگر است چاپ کنم. مدیرمسئول و مدیرعامل هم در این مورد دست های من را باز گذاشته اند،اما آیا به راستی حق داریم که هر پاسخ نامناسبی را که عجولانه و یا احساسی و یا ..نوشته و ارسال می شود راچاپ کنیم؟

چند روز قبل ایمیلی را راجع به یک مقاله دریافت کردم،که اگر نویسنده اش اصرار می کرد چاپ هم می کردم ،هر چند خاصیتی نداشت و پرازغلط های نگارشی بود و بی توجهی کامل به این که در مقاله چه گفته شده بود و فقط با توجه به شناخت شخصی از نویسنده،به ایشان حمله شده بود.

باورکنیم که هیچکس با یک یادداشت و یا چند جمله در تعریف ازاین و آن به جایی نمی رسد، همانطور که با چند دشنام و نقدهم راه به جایی نخواهیم برد،آنها که اهل اندیشه هستند نه با تعریف و تمجید دیگری خوشحال و نه با دشنام وشایعه سازی از میدان کاروعمل وفکر خارج نمی شوند.

هر پاسخی برای هرموضوعی مناسب نیست،بسیاری وقت ها کسانی از من به خاطر استفاده از واژه های مدیریت کوتوله ها یا مدیریت محافظه کاری یا مدیریت سنتی یا مدیریت خام یا مدیریت نمیشه یا مدیریت اتاق دربسته یا مدیریت پیچوندن و...گله کرده اند. من با لبخندی پاسخ داده ام که بهتر است همذات پنداری نکنید،آب مسیر خودش را پیدا می کند.

یار دیگر تاکید می کنم که دنبال اینکه چه کسی چه گفته است نباشیم،بخوانیم و ببینیم چی گفته است، به جای یک قاضی ننشینیم وبه خاطر مسایل شخصی ویا اینکه از ریخت و قیافه و لباس دیگری خوشمان نمی آید قضاوت نکنیم،یادمان باشد که آنچه ما این جا و آن جا تکرار می کنیم، تبدیل به شایعه می شود.شایعه زیانباراست، جامعه را ازبین می برد.بومرنگ می شود، به سوی خود ما بر می گردد، ضربه می زند و قبل از دیگری خود ما را نابود می کند.

قضاوت را بر پایه دانش قرار دهیم تا عدالتی هر چند ناقص،اما بهتر از شایعه، بوجود آید.

 

 

رسانه ها و داستان لامپ پر مصرف/روزنامه بهار/سه شنبه5 دی 1391

میوه فروشی ها در این بازار گرانی برق و شعار لامپ اضافی خاموش،لامپ های هزار را چندتا چندتا روشن می کنند و آینه های بزرگ نما در سرتاسردکان خود نصب می کنند تا سیب های سبز و پرتغال های زرد و انارهای قرمز ونارنگی های نارنجی ،بهتر بتوانند شکم فریبی کنند و پای رهگذران شکمورا شل و جیب آنها را خالی کنند.

قصاب ها هم گوشت ومرغ خود را وسوسه انگیزدریخچال می چینند که شما تفاوت گردن بلورین مرغ منجمد هلندی را با مرغ تازه ایرانی فراموش کنید ودل را درهوای محتوای سفره ای رنگین به سادگی فریب  دهید.بوتیک دارها هم کلی  پول به دکوراتورها می دهند تا ویترین زیبای چشم نوازی برای ما بچینند و مانکن های بی سرومغز با پوشیدن این کت وآن شلوار،این مانتووآن روسری به وسوسه کردن  دل و دین ما مشغول باشند.

به یاد آوریم که در سرزمین ما حتی بانکدارها هم که معمولا از هزینه کردن پرهیز می کنندومعروف است که از آب،کره می گیرند،باخصوصی شدن وفراهم کردن ظاهرخوش آب ورنگ و تغییر مبلمان وایجاد جایی برای نشستن مشتریان و دادن یک شماره برای صف ایستادن بدون هیچ تغییر ماهیتی در محتوای سود و تسهیلات فراتراز بانک های دولتی وبدون هیچ رقابت اصولی توانستندسهم مهمی را درجذب پول مردم داشته باشند.

 سینما بعنوان هنرهفتم که مهمترین بخش اقتصادی در میان هنرها بشمار می رود و مورد توجه اکثریت مردم جهان است،بیشترین هزینه خود را در کاربرد واژه(لوکیشن) واستفاده از فرم برای جذابیت بیشتربه خرج می دهد.

ازصحنه تئاترتاصحنه خانه من و شما،ازصحنه کوچه و بازار وپارک و خیابان و ماشین و زندگی عادی و غیرعادی جامعه اطراف ما تا جامعه کمی آنورتر،نشان می دهد که هیچ کس ودر هیچ مکان وزمان،از توجه به فرم و شکل ظاهری در امان نمانده است.

درچنین شرایطی که ازبانکداروتاجرو فقیر تا بقال وچقال هم فهمیده اند که ظاهر دلفریب می تواند در کشاندن مردم و مشتریان موثر باشد،چگونه ممکن است رسانه ای فکر کندکه فقط محتوی برای مخاطبان مهم است؟

بدون شک،ویترین در یک مغازه کوچک تا نیم صفحه اول پرتیراژترین روزنامه جهان یک مفهوم را داشته و دارای یک اهمیت است. در یک تقسیم بندی ساده، رسانه ها، چند نوع بیشتر نیستند:

 رسانه های چاپی مثل کتاب و روزنامه و مجله...

رسانه های الکترونیک از قبیل اینترنی ها مثل ایمیل و فیس بوک...

رسانه های تلفنی مثل صدا ، اس ام اس، پیامک ...

رسانه های تصویری مثل تلویزیون، سینما... 

رسانه های صوتی مثل رادیو ، موسیقی ... 

رسانه های رودررو مثل تئاتر،کنفرانس، سخنرانی... 

رسانه های نمایشگاهی مثل  نقاشی، عکاسی، خوشنویسی... 

رسانه های تبلیغاتی از بیلبوردها تا جاکلیدی و خودکار و... 

 در همه این رسانه ها، فرم به همان اندازه ای دارای اهمیت است که محتوی می تواند دارای ارزش باشد. جذب نگاه مخاطب در جهان امروز حرف اول است، در رنگارنگی و تنوع رسانه ها، فرم اگر از محتوای پیشی نگرفته باشد ،شانه یه شانه هم حرکت می کنند.تا زمانی که فرم دارای ویژگی های لازم و مشتری پسند نباشد، امکان عرضه محتوی وجود نخواهد داشت.

در بحث بازاریابی امروز، همه اساتید فن معتقدند تولید، که روزگاری حرف اول و مهمترین اصل اقتصادی بشمار می رفت، امروز در جایگاه دوم قرار گرفته است.در بازار رقابت، انواع محصولات تولید می شود، و تولید دیگر آنقدر مهم نیست که فروش آنها و جذب مشتری مهم است.

 هر چند که ممکن است این تئوری تلخ باشد و به کام ایده آلیست ها بدمزه بیاید اما در شرایط امروز پیدا کردن مخاطب برای هر محصول و هر اندیشه ای مهمتر از خود محصول و اندیشه است . در جهان اقتصاد که موضوع به روشنی مشخص است. در جهان سیاست، ایدئولوژی ها، فرهنگ، هنر وامثالهم هم تا زمانی که شما نتوانید بازار بین المللی، زبان مناسب، روش عقلانی، تفکر نو، اندیشه مشخص،هدف معلوم و مخاطب طبقه بندی شده خود را تعرف کنید ، گوشی برای شنیدن و جذب حرف خود ،حتی اگر بهترین باشد، نخواهید داشت.

 

به زبان ساده، هرکدام از رسانه هایی که در بالا برشمردم و مورد نظر شمااست مخاطب می خواهد، رسانه بدون مخاطب محکوم به فناست حتی در سیستم های متکی به یارانه دولتی،اگر گوشی نباشد رادیو معنایی ندارد،اگر چشمی نباشد تلویزیو ن یک شوخی است.

نیم تای صفحه اول هر روزنامه، ویترین آن روزنامه است، در نگاه عابرانی که هر روز به صدها روزنامه و مجله در پیاده رو های مقابل کیوسک ها نگاه می کنند، صفحه آرایی، تیتر مناسب،عکس جذاب، سوتیترها، می تواند خریداری برای آن روزنامه پیدا کند، بدون شک دعوت  مشتری به داخل مغازه از طریق ویترین آن امکانپذیر است. اگر مشتری آمد و قیمت مناسب و روی گشاده و کیفیت مطلوب را مشاهده کرد برای همیشه مشتری ما می ما ند. اگر خواننده ای روزنامه ما را خرید، محتوای غنی صفحات داخل او را برای همیشه حامی ما و خواننده ما می کند،روزنامه ها،رادیوها،تلویزیون ها،مجله ها،مغازه ها،بانکها،همایشها، سازمانها، محله ها، شهرها، توریست ها،کلاس درس و... فرقی با هم نمی کنند،کلاس درس یدون شاگرد کلاس نیست، اتاقی با میز وصندلی است.کلاس مناسب با صندلی های مناسب در فضای مناسب با معلمی مناسب ، شاگرد گریزپا را به مکتب می آورد ومحتوای ذهن استادرا به شاگرد برای همه دوران زندگی منتقل می کند و جاودانه می ماند.

 هر رسانه ای چاره ای ندارد، جز آنکه از لامپ پر مصرف استفاده کند.

 

یادداشت یلدایی پاریس برای علی سرهنگی عزیز

علی جان ،پاریس خوبه ،ظاهرا درهمه تاریخ خوب بوده،پاریس شهردوم همه انسان های عاشق فرهنگ وهنره، شهر دوم توهم است،وقتی گفتی پاریس راهرگزندیدی،باورم نشد،تودر یادداشت دیگری برای من چنان ازکوچه های تودرتو ومحله های موفتار وسن میشل وکارتیه لاتن ومونمارت نوشته بودی که فکر کردم دست دردست ویکتورهوگو با (کوزت وژان والژان) توی زیرزمین های پاریس هم چرخیدی وبوی کانال های فاضلاب پاریس راهنوز حس می کنی وبعدهم رفتی پیش اسقف مهربان وبا لوطی گری ایرانی و من بمیرم و تو بمیری، پول شمعدانی های ژان را حساب کردی و 20 فرانک را پرداختی تا این(آجان ژاول) دست از سر ژان برداره وهمه مثل سریالهای وطنی به خوبی و خوشی برند سر منزلشون و توهم بتونی باخیال راحت با اونوره دوبالزاک و( زن سی ساله )برید به مونمارت تا(عبداله توکل) تورابه کنتس خوشگل( اوژنی گرانده) معرفی بکندتا شاید(عشق کیمیاگر)(مادام دولاشانتری )ازسرت بپرد ودختر (چشم طلایی)( بابا گوریو) را ازنزدیک ببینی و با(دخترعمو بت )و (پسرعمو پونس) از خاطراتی که با (به آذین) سر(چرم ساغری) داشتی بگید و بخندید ویعد هم سری به (ونگوگ )بزنید و ازگل آفتاب گردان،تخمه جدا کنید و تند تند بشکنید و پشت سر( مونه ، پل گوگن ،پیسارو،پیکاسو)غیبت کنید ودلتون را جلا بدید و به گوش بریده (ونگوگ) وسبیل های (سالوادوردالی) بخندیدوعصرهاهم توی (کافه فلور)با( ژان پل سارتر)توسروکول هم بزنید و(هستی و نیستی) را به این (محمد آقازاده) عزیزثابت بکنید و سر(اگزیستانسیالیسم) واصالت وجودبا (سیمون دوبووار) فیمینیست جدل کنیدوازتکراراین جمله سارتر( انسان محکوم به آزادی است) حالت (تهوع ) بگیری و تو (چرخ دنده های) (داریوش مودبیان) یاد (گوشه نشینان آلتونا) بیفتی ومحمد هم در( دفاع از روشنفکران) پای (مرده های بی کفن و دفن) را هم به وسط بیاره و بعد هم که ببینید (کار از کار گذشته) وحالا هم که(حمید سمندریان) مرده،برای فرار از بازی( کلمات) و پیدا کردن (شیطان یا خدا ) و دوری از(مگس ها) و (روسپی های بزرگوار) خیابان سن ژرمن هر3نفر برید کلیسای نتردام با (آنتونی کوئین) ادای( گوژپشت) بد قواره ای را دربیارید که عاشق دخترهای مانکنی فرانسوی میشه،اونهم با یک نگاه،مثل قصه های هزارو یک شب خودمون و بعدهم 12 نیمه شب وقتی که فکرمی کنیم ( زنگ ها برای که به صدا درمی آید) نواخته میشه با (ودی آلن) قرارساخت فیلم (لامینویی دو پاریس) بگذارید واز (ارنست همینگوی) هم بخواهید که نیمه شب خودش را به قصه شما برسونه که جمع( مردان بدون زنان) کامل بشه و اگه خواست خودش را بکشه با (ونگوگ )این کار را بکنه که (وداع با اسلحه )خاطره انگیزتربشه وبرای همیشه غژغژ پارکت کافه های پاریسی و بوی روغن و رنگ چوب اونها تو گوش دلت لونه کنه وتوومن ومحمد وهادی ومهدی و حسین وهمه عاشقان قصه و رمان و رنگ و بوم وشعر ،زیر باران پاریسی برج بلندآقای مهندس ایفل قدم بزنیم ودر کنار (پانتئون) برای ولتر،ژان ژاک روسو،ویکتور هوگو،امیل زولا،پیر کوری،ماری کوری،آندره مالرو، الکساندر دوما که اینجا خفته اند و حافظ و سعدی و فردوسی و مولانا و شاملو که آنجا آرامیده اند وبه یاد مادرم ،مادرت، مادرش وهمه رفتگان،خدا را در بهشت زمینی مزه مزه کنیم و شعری را که ویکتورهوگو برای ایران ما گفته با صدای بلندعریده بکشیم تادر این شب تاریک یلدایی، کمی خالی بشیم.

قطعه‌ای از ویکتور هوگو:

شاه ایران، نگران و هراس‌آلود، سکونت دارد
زمستان در اصفهان، تابستان در تفلیس
در باغ، یک بهشت واقعی غرق گل سرخ
بین گروهی مردان مسلح، از ترس بستگانش
و همین باعث می‌شود که گاه برای تخیل بیرون رود
او یک بامداد در دشت یک چوپان دید
چوپان پیری که پسرش را همراه داشت: پسر زیبایی جوان
از او پرسید: اسمت چیست پیرمرد؟
پیرمرد که در میان بزغاله هایش میرفت و می‌خواند آوازش را قطع کرد و گفت:
اسمم کرم است
خانه ام پای یک تخته سنگ معلق زیر یک بام است که از نی ساخته‌ام
و آنجا با پسرم زندگی می‌کنم که دوستم می‌دارد و به همین دلیل است که آواز می‌خوانم
همانطور که سابقا حافظ می‌خواند و حالا سعدی می‌خواند
و همانطور که زنجره در ساعت ظهر جیر جیر می‌کند
در آن هنگام جوانک با چهره حجب‌آلود و دلنشین
دست پدر نغمه سرایش را بوسید. و او باز به خواندن پرداخت
همانطور که حالا سعدی می‌خواند، همانطور که سابقا حافظ می‌خواند...

 

 

مديريت پيچوندن!/مجله سامان شماره 65/آبان1391

مدير محترم يكي از ادارات از سليقه‌هاي رنگارنگ مديران ديگر گله مي‌كرد.

كفتم: رنگارنگي سليقه كه عيبي ندارد، يكي سياه را دوست دارد و ديگري آبي، سومي سفيد و چهارمي بنفش و آن يكي ... مهم اين است كه رنگين كماني از سليقه و انديشه را در سيستم داشته باشيم و به نگاه ديگران اهميت دهيم و احترام بگذاريم.

گفت: سليقه و انتخاب يك رنگ و به قول شما داشتن رنگين‌كمان انديشه، حتما در ادامه حيات جامعه نتايج خوبي دارد، اما خود شما گفتيد در سيستم، موضوع اين است كه ما گرفتار بي سيستمي‌هستيم و يا سيستم سليقه‌اي!

گفتم: سازمان كه بدون سيستم نمي‌تواند حركت كند، فلج مي‌شودو از پاي در مي‌آيد.

گفت: نداشتن سيستم يعني نبودن روش‌هاي مشخص، آئين‌نامه‌هاي دقيق و جايگزين شدن روابط بر ضوابط و تاثير سليقه‌ها بر نگاه كارشناسي، يعني ماهها روي يك طرح و پروژه توسط تعدادي كارشناس، بررسي انجام مي‌گيردو گزارش تهيه مي‌شود و بعد يك نفر يك باره مي‌گويد، قرمز نه، آبي آري و يا آبي نه، قرمز آري. اين ديگر انديشه نيست، جايي براي احترام به سليقه‌ها باقي نمي‌گذارد، اين تلف شدن عمر انساني و هزينه شدن سرمايه سازماني است.

گفتم: حرف درستي است، اگر سليقه‌اي هم در مديريت‌هاي كلان وجود دارد، بايد از ابتدا در تدوين روش‌ها و آئين‌نامه‌هاي سازماني گنجانده شود، تا در كارشناسي‌ها رعايت گردد. بايد سيستم وجود داشته باشد، حتي اگراين سيستم ضعيف است، بهتر از نبودن خواهد بود، سيستم در سازمان مثل فونداسيون در ساختمان است، اگر نباشد، اين ساختمان هر چقدر هم بالا برود، يك روز با كمترين باد و باران مي‌ريزد.

گفت: من هم به همين نبودن سيستم و جايگزيني سليقه و اعمال نظر شخصي در مديريت جمعي معترضم.

گفتم: اين درد‌ها را بايد با مديران ارشد مطرح كرد و در جلسات آموزشي و گرد‌همايي‌ها به همه كاركنان سازمان گفت، تا خداي نكرده تبديل به بحران نشود. هيچ‌كس حق ندارد، در سازمان، تلاش‌هاي كارشناسي را ناديده بگيرد.به نظر می زسد در خیلی جاها مديران عامل ، اعضاي هيات مديره،مسئولین ارشد و... گوش براي شنيدن دارند و بار‌ها خودشان بر ايجاد سيستمي مناسب در تدوين روش‌ها و آئين‌نامه‌ها و پرهيز از سليقه به مفهوم شخصي تاكيد كرده‌اند.

*

مدير عزيز يكي از ادارات مي‌گويد، شنيده‌اي كه اين روز‌ها، جوان‌ها لغاتي‌را در فرهنگ عاميانه ساخته‌اند و از واژه «پيچيدن» چگونه استفاده مي‌كنند؟ آنها مي‌گويند«نسخه طرف را بپيچيم»، «يارو را خوب پيچونديم»، «رئيس را بپيچون» و خلاصه انواع پيچيدن‌ها....

مي‌گويم: نمي‌خواهي بگويي كه اين واژه به سازمان‌ها هم راه يافته است؟

مي‌گويد: وقتي تو كاري داري و كسي نيست كه پاسخ مناسب بدهد و يا هر روز مي‌گويند، برو فردا بيا، مگر معنايي غير از پيچوندن طرف مقابل دارد، مديري كه مي‌تواند كار ساده‌اي را در چند دقيقه پاسخ دهد، به دلايلي ناشناخته، تو را در دست‌انداز اداري قرار مي‌دهد و دانسته و يا ندانسته، تورا مي‌پيچاند و...

مي‌گويم:اين حرف‌ها، كه حرف‌هاي تلخي است، خصوصا براي سازمان‌هايي كه بخشي از كارشان با مردم يا مشتريان گره خورده باشد، بايد بسيار دقت كنيم كه مبادابا رفتار و گفتار و كردار خود، تلاش‌ها و زحمات دهها کارمندصادق ديگر را در گوشه‌اي از اين سرزمين و در هر سازمان و نهاد و شركت و شهرداري  و بانك و وزارتخانه و... دچار خدشه و ايراد كنيم.

مي‌گويد: خب همين‌ها را بنويس و به مديريت‌هاي بالاتر اعلام كن.

مي‌گويم: بار‌ها نوشته‌ام، مقاله «مديريت پاسكاري»، مقاله «ميل به طولاني كردن روند تصميم‌گيري‌ها»و دهها مقاله دیگر من به صورت خيلي روشن مشكلات پاسكاري مكاتبات بين مديران و ادارات را به چالش كشانده و نوشته‌ام كه سازمان های خدماتی نمي‌توانند محلي براي چنين پاسكاري‌هايي باشند وحالا توصيه مي‌كنم دوباره خوانده شوند.

مديرعامل محترم یک بانك بار‌ها در شوراي مديران به صراحت بيان می داشت  كه حتي تحمل نامه نگاري بيش از حد را بين 2مدير ندارد و متذكر می شدند كه بسياري از مسائل را مي‌توانيد تلفني، حضوري و با چند دقيقه مذاكره حل كنيد تا تبديل به نامه نگاري و گزارش به مقام بالاتر نشود.  ايشان مرتبا تكرار مي‌كردند كه پاسخ هركسي را به صورت صريح و سريع،‌ واضح و روشن بدهيد، تا كسي بلاتكليف نباشد. پاسخ يك‌نامه نبايد در فلان اداره 6 ماه طول بكشدو...حالا اگر مدیران میانی یا کارکنان به این حرف ها توجه نمی کنند باید دنبال راه حل دیگری بود که از دموکراسی نمی گذرد.

در گفت  وگو‌هايي كه بار‌ها بابعضی ازمدیران ارشد و هيات مديره ها و معاونين محترم سازمان ها و وزارتخانه هاداشته‌ام، با قاطعيت گفتند كه همگي از واژه «نميشه» بيزارند و كار شكني توسط هركسي و در هر سطحي را نمي‌پسندند، به نظر مي‌رسد كه بايد براي هر موضوعي پاسخ بدهيم آري با نه، مفهوم پيچيدن و پيچاندن و پاسخ ندادن و معطل كردن همانطور كه در مقالات قبلي نوشته ام ،نشانه اي از وفاداري سازماني نيست، نشانه‌اي ازيارتيم بودن نيست، خادمي است كه به سازمان خود خيانت مي كند.

در مقاله «پاسخگويي مهمترين اصل مشتري مداري است» ، به طور مفصل نوشته‌ام، كاركنان بايستي بتوانند با اتكا به قانون و بخشنامه‌ها و سيستم، در مشكلات مراجعان گام‌هاي مثبت و راحت تري بردارند و به قول دوستی « نقد پذيري و پاسخگويي و احترام به ديگران جزء باور‌هاي فكري ما قرار گيرد»

در شماره۶۵ مجله سامان مقالات متعددي در بحث وفاداري سازماني به چاپ رسيده است. مشتري ارجمندي يادداشت ارتباط اهداف سازماني با وفاداري كاركنان را ارسال كرده و نتيجه مي‌گيرد كه مشتريان به جاي مارك و برندو... ادب خريداري مي‌كنند و سوال مي‌كند سازمان شما در حال خلق كدام نوع از ادب براي مشتري است و اين ادب از كجاي سازمان آغاز شده و چگونه به مشتري منتقل مي‌شود؟

و نتيجه مي‌گيرد گره‌خوردن علايق كارمند با علايق سازمان، رسيدن به مرحله بلوغ وفاداري است.

كارشناسی در مقاله‌اي ديگر از نقش مديريت و رهبري در ميزان وفاداري كاركنان به سازمان مي‌گويد.

مشتري ارزشمند ديگري با نگاه روانشناسي  به وفاداري كاركنان نگريسته و محيط كاري را به محيط خانوادگي تشبيه كرده است وكساني را كه مرتبا در حال گفتن «اي كاش من در جاي ديگري مشغول به كار بودم» را محكوم كرده است، ايشان مي‌نويسد كارمند وفادار به آبروي سازمان خود، بايستي مانند آبروي خود بنگرد.

نویسنده ديگري از خاطرات خود در كلاس مشتري مداري گفته و در زباني ساده و پر از مهرباني مارا به وفاداري سازماني تشويق مي‌كند.

*وفاداري سازماني، همه ذهن مديران ارشدی را که عاشق رشد و توسعه  سازمان  خود هستند، به خود مشغول كرده است، بارهااز من پرسيده‌اند كه چه بايد بكنيم؟

به نظر می رسد همه اندیشمندان و کسانی که به حل مشکلات مدیریتی این سرزمین علاقمندند باید راه حل ارائه كنند، ما يك خانواده بزرگ هستيم، كاركنان و مشتريان  در همه جای این ملک يكي هستند، موفقيت مان به هم گره خورده است. واژه‌هاي «پيچاندن، پاسخگو نبودن، پاسكاري» نباید جايي درایران داشته باشد که متاسفانه دارد،خوب هم دارد.

باصدای پای آب سهراب سپهری

 افتخار داشتم که یکی از سخنرانان مجیزگوی سهراب سپهری شاعر و نقاش وطنم  در سومین کنگره بین المللی بزرگداشت او بمناسبت هشتاد و چهارمین سال تولدش در 6 آبان 1391 باشم.من در آنجا خاطره ای از انتشار اولین یادمان سهراب در بعد از انقلاب را بیان کردم و...

به نام او که هرچه بخواهد همان می شود

حتما اوخواسته که در این روز بارانی ودراوضاعی که سهراب می گوید دل خوش سیری چند؟من در کنگره ای دردانشگاه هنر حضور پیدا کنم،با تعداد اندک و قلیلی ازکسانی که وقت گذاشته اند وبیش ازهرچیزحضورشان نشانه عاشقی آنها به این سرزمین،به این آب و خاک،به شعر،به سهراب سپهری واخترام به برگزار کنندگان این کنگره است.

اما غمگین می شوم وقتی دریک شهر 15،10 میلیون نفری می بینم100 نفر آمده اندیانیامده اند،آنهم در دانشگاه هنربا هزاران دانشجوی مثلا علاقمند به فرهنگ و هنروحتما پرازادعا پیرامون مسائل اجتماعی،چه بگویم،سکوت می کنم و به شما حاضرین ادای احترام.

دراین کنگره قرار شده که من فقط یک خاطره بگویم،خاطره ای از انتشار اولین کتاب یادمان سهراب سپهری بعد از انقلاب ودرسالهای جنگ متجاوزان عراقی به ایران عزیز.

سالهای 64 و 65 بود،شوروشوق انقلابی با بسیج جبهه های مقاومت درهم آمیخته شده بود.نیمه های جنگ بود،آدم های خسته،آژیرقرمزوبمب هایی که دراین شهروآن شهرمی افتاد وجان مردمی را می گرفت که سهراب عاشقشان بود:

حکایت کن ازبمب هایی که من خواب بودم وافتاد

حکایت کن ازگونه هایی که من خواب بودم وترشد.

درروزهای آژیرقرمز،کمی امید ومهربانی نیازبود ولطف خدایی که درهمین نزدیکی بود وباوری که درآن سالها درمن وجود داشت.

وقتی هشت کتاب را ورق می زدم،می دانستم که اگر دنیا را ازنگاه سهراب می دیدیم،دنیای زیباتری داشتیم،دنیایی آرمانی که همه اندیشمندان و آزادگان در پی آنند.

سوال نسل من این بود.دربدری سی مرغ،برای سیمرغ شدن کی به پایان می رسد؟

این واژه های کمیاب همیشه ماندگارتاریخ،مهربانی،عشق،ایثار،گذشت،فداکاری،امید،انسانیت، پایداری،خوشبختی،صمیمیت،عشق ورزی به برگ و آب ودرخت وگیاه وانسان،درمیانه ترکش وبمب و تیرومرگ وخون ونیستی و ویرانی چگونه معنا می یابد؟

این تلاش ازخود گذشتن،این یکی شدن چگونه تحقق می یابد؟

این آرزوهای نشکفته واین رویاهای پرپرشده من وشما کی به حقیقت می رسد؟

صدای آژیر قرمزدر سالهای 64 و 65 و66 و... که بلند می شد،فکر می کردیم،این سجود،این رکوع،این 17 رکعت بندگی وتواضع جزآن است که اذانش را باد بگوید وپی تکبیره الاحرام علف وقدقامت موج به یگانگی خدای گل سرخ برسیم.

این سفر،این بوسه زدن،این لمس کردن حجرالاسود جز روشنی باغچه است؟

درآن روزها اطمینان داشتم وامروزهم مطمئن هستم که اگردنیا با نگاه سپهری دیده می شد،زیبا تر بود،وقتی شاعری مودبانه به گل سوسن می گوید: شما.

درهیاهوی جنگ و سخن پراکنی های سیاستمداران ومنم منم زدن های جوانی ها،این سوال هرروز درذهن دلمان جاری می شد که پس کی؟ کی می خواهیم باورکنیم فتح یک قرن را به دست یک شاعر؟

اما وقتی آژیر سفید برمی خواست، سهراب درونمان فریاد می زد:

نهراسیم ازمرگ/ مرگ پایان کبوتر نیست/ تا شقایق هست زندگی باید کرد.

همین آژیرسفید ذهن سهراب بودکه عاشقانی چون من را وادارمی کرد درسالهای جنگ ودر روزهایی که ( رنگ خاموشی، درطرح لب بود) یادمان سهراب سپهری را بدون هیچ بینشی خاصی و در شرایطی که برای هرحرکت،هرسخن،هرتلاش،بینشی حاکم بود،منتشرکردیم.

بدین امید که به اندازه ذوق ومعرفت خویش،اورابه دیگران بشناسانیم،سعی کردیم،ازنگاه سپهری، یادمان اورامنتشرکنیم.

اگر سهراب سپهری زنده بود چه می کرد؟

حتما بدون غرض،بدون نگاه ایدئولوژیک،بدون چپ و راست،هرسخنی را که حرفی برای دل واندیشه داشت،منتشر می کرد.

ما هم همین کار را کردیم.

اولین یادمان سهراب سپهری بعد از انقلاب،اولین گردهمایی برای سهراب در کتابخانه ملا محسن فیض کاشانی،اولین مراسم بزرگداشت درموزه معاصر واولین نگاه رسمی وغیر رسمی به سهراب را پی ریزی کردیم.

یادمان سهراب سپهری بدون یک ریال بودجه ودر 400 صفحه قطع بزرگ با جلد سلفون و روکش، رنگی وگلاسه،درآذر 1367ودرروزهایی که هنوزبوی سرب وگلوله درفضای ایران عزیزجاری بود،منتشرشد تا بگوید اگرنوشته ای،نوشته باشد،می ماند.اگراثری،اثرباشد،در تاریخ می ماند.شاعری اگرشاعرباشد،می ماند ومردم شعراو راعاشقانه زمزمه خواهند کرد،حتی اگرزنده نباشد،حتی اگر جنگ باشد،حتی اگرهزاراندیشه متفاوت حاکم باشد،مردم،عاشق شاعران خود باقی می مانند.

سپهری،حافظ زمان ومسیح عشق،برادرهموطن من وشما بود،که می خواست فتح یک عید را به دست دو عروسک،یک توپ انجام دهد.چکاوک را با گدایی که دربدرمی رفت وآوازچکاوک می خواند، پروازمی داد،فریاد می زد کاسب نباشید تا ببینید،می شود،بیدی نفروشد سایه اش رابه زمین و رایگان ببخشد نارون شاخه خود را به کلاغ.

ما اولین و آخرین آگهی را در روزنامه اطلاعات دادیم،فقط یکبار،یک کادر کوچک در صفحه 2،که در آن نوشته شده بود،یادمان سهراب سپهری بزودی منتشر خواهد شد، قیمتش 500 تومان است و هرکس می خواهد می تواند فرم را پر کرده و مبلغ آن رابه فلان حساب واریز ومنتظر بماند.

و این مردم عاشق بیش از یکی دو سال منتظر ماندند،بی شکایت!

یکباره دیدم در حسابی که اعلام شده، یکی دو میلیون تومان جمع شده است.یادمان باشد که یک آپارتمان صد متری بالای شهر را با دویست هزار تومان می شد،خرید.وما همه آن پول را خرج چاپ و کاغذ کتاب یادمان کردیم وهیچکس از یاران مان هم نه حق التالیفی گرفت و نه دستمزدی.

باید از مرز بودن و خود گذشتن بگذریم تا مثل یک گلدان،موسیقی روئیدن گل را بشنویم.زندگی هندسه ساده و یکسان نفس هاست.هر کجا هستیم،آسمان مال ماست،پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است،چه اهمیتی دارد،خبررفتن موشک به فضا،چشم ها راباید شست،جوردیگر باید دید...واژه ها را باید شست تا فهمید گل شبدرازلاله قرمزهیچ کم ندارد.

معاونت هنری وزارت ارشاد،سید کمال حاج سید جوادی کمک کرد،محمد رضا لاهوتی مسئول دفتر نشرآثارهنری با همتی والا،ما را زیرپروبالش گرفت و ناشرکار شد،محمد وجدانی شاعر و نقاش، یارمدد کار یادمان سهراب بود،انوشیروان میرزایی هنرمندانه،طراحی و صفحه آرایی را به عهده گرفت،کامیارافشاری نسب امورفنی را پیگیری کرد،لیتوگرافی مگابس فیلم و زینگ را تهیه کرد ، حروفچینی زمانی مطالب را تایپ کرد وچاپخانه وزارت ارشاد هم چاپ و صحافی را انجام داد،تا مجموعه یادمان سهراب سپهری حاصل و با هزاران کلمه و واژه منتشر شد.واژه هایی که مردم عاشق آن بودند.واژه باید،خود باران باشد.بعد،با همه مردم شهر زیر باران رفت،تا بدانیم اگرکرم نبود،زندگی چیزی کم داشت.با هم لب دریا برویم وبگیریم طراوت را از آب،ریگی ازروی زمین برداریم،وزن بودن را با هم احساس کنیم و بد نگوییم به مهتاب،اگر تب داریم.بگذاریم،تنهایی آواز بخواند وبه خیابان برود زیرا کارما نیست شناسایی رازها،ما باید پشت دانایی اردوبزنیم و بگذاریم تا شقایق هست،زندگی،آرام آرام جریان یابد.

در آن روزها بودند، کسانی که در اردوی دانایی، دعوت ما را لبیک گفتند و حرفهای تازه شان چاپ شد.

 حرف های من،محمد رضا لاهوتی،محمد وجدانی مقدمه کتاب شد.

حرفهای جواد مجابی،خسرو احتشامی،کمال رجاء ،پرویز زاهدی،جاهد جهانشاهی،هوشنگ حسامی، بتول غنی زاده،محمد رضا عبدالملکیان ودکترقدمعلی سرامی فصل دوم کتاب شد.

سخنرانی هایی که در این مراسم توسط محمود فیلسوفی یار دبستانی سهراب،کاظم چلیپا،جواد حمیدی، علیرضا حافظی،علی موسوی گرمارودی،اسماعیل حاکمی جعفر حمیدی،مرتضی ممیر،مهدی قراچه داغی و پیام خانواده سهراب درفصل سوم جای گرفتند.

مقالات پراکنده ای که درمطبوعات سالهای قبل وبعد ازانقلاب،اینجا وآنجا،منتشرشده بود،ازم. سرشک، ظسظاسماعیل نوری علاء،شاهرخ مسکوب،داریوش آشوری،م.دهروی،بهمن زاد،محمد ابراهیمیان،حسین معصومی همدانی،فرج سرکوهی،بیژن کریمی،بیوک ملکی،صدرا لاهوتی فصل چهارم بودند.

معرفی 3 کتاب که تا آن زمان در مورد سهراب منتشر شده بود.

مجموعه ای به کوشش لیلی گلستان در 165 صفحه،کتاب پیامی در راه توسط انتشارات طهوری در 136 صفحه وکتاب مشترک سهراب سپهری و رضا مافی توسط موزه هنرهای معاصر.

گزارش مصور از مراسم بزرگداشت سهراب در کاشان و تهران در همان سال 1367 همراه با نقاشی خط هایی از سوسن افراسیابیان،حسین بختیاری،محمد وجدانی وجهانگیرنظام العلما،همراه با تصاویرمتعدد ازطرح ها و تابلوهای منتشرنشده سهراب تا آن زمان و دستخط ها ومحل زندگی و مشهداردهال وسنگ قبر قدیمی و سالشمارزندگی که بامهربانی ها و کمک های پروانه سپهری، خواهرارجمندشان میسرشد.

این مجموعه 400 صفحه ای فرصتی را فراهم کرد که بعدها،دهها کتاب توسط افراد وسازمان هایی بدون هیچگونه کسب مجوزمنتشر شود.یعنی هیچکس،هیچ وقت اطلاعی نداد و نسخه ای نفرستاد! همین الان در بیرون ازاین سالن ودرنمایشگاهی که ازکتاب های مرتبط با سهراب برپاست،چند کتاب را ورق زدم،دیدم درپایان آن نوشته شده ماخذ یادمان سهراب سپهری،کاری ازمنوچهربزرگمهرکه منظورش حتما من هستم یعنی ناصریزرگمهر.البته ازهمه کسانی که درکتاب های متعدد ازیادمان سهراب کپی کردند و نام هم نبردند یا بردند،گله وشکایتی نداریم.هرکس که به رشد اندیشه حتی با چند غلط چاپی یا چند غلط با معنی وبی معنی کمک کند،نیازی به مجوز ندارد.

یادمان باهمه ویژگی های منحصربه فرد خود،متاسفانه هرگزتجدید چاپ نشد ونسل جوان ازدیدارآن محروم مانده است.متاسفانه بعد از 30سال این کتاب همچنان تاامروزکامل ترین مجموعه و منحصرترین کتاب درمورد سهراب مانده است،ومن ازاین موضوع خوشحال نیستم،نسخه ای ازآن رانشانتان می دهم.

بزرگ بودوازاهالی امروزبودوبا تمام افق های بازنسبت داشت ولحن آب وزمین راچه خوب می فهمید.یادش گرامی باد.

ادامه نوشته

سلام مهربان دوست/ اینک بهاری دیگر

وقتی در خانه ی وطن نیستم و عید می رسد دلتنگ همه کسانی می شوم که دوستشان دارم .نوروزتان مبارک،سالم و شاد باشید و در ساعت 8 و44دقیقه و27 ثانیه اول فروردین 1390به وقت شما داخلی ها ویا20 مارس2012به وقت ما خارجی ها!  ساعت زندگی رادوباره کوک کنید تا زندگی کنید، آنطور که دلتان می خواهد، قبل ازآنکه حسرتش را بخورید.در این ده نزدیک پاریس که من فعلا هستم ساعت 6 صبح،عید است و هوا بارانی و هیچ همسایه ای هم بیدارنمیشه و عید وبهار راهم باور نداره وما هم دیش و ماهواره نداریم و از پیام های شبکه های داخلی و رقص و آواز تلویزیون های ایرانی خارجی! بی خبریم،لذا ساعت مان را با اجازه شما برای خواب غفلت درغربت، تا ظهر کوک می کنیم.عید تان مبارک .

ضمنا اگر شماره موبایل یا آدرس ایمیل یا...تغییر کرده است ومن را به جا نمی آوریدواشتباهی برای شما این پیام ارسال شده،محبت کنید اعلام فرمایید تا شماره وآدرس موبایل یا ایمیل را پاک کنم.

 من با ایمیل و فیسبوک و وبلاگ و...در طول سال پاسخگوی شما عزیزانم هستم.بزرگمهر

 

مدیریت دلها،خسته نباشیدی برزبان نوروز/یادداشت سردبیر/مجله سامان/فروردین1391

به نام او که هرچه بخواهد همان می شود

به نام اوکه درهربهار،بودن را دوباره معنا می کند،دوباره زیستن،دوباره آغاز شدن،دوباره وچند باره متولد شدن را...  درهرتولدی،حکایتی نهفته است.درهرآغازی،قصه ای پنهان شده است واین بخشی ازرازخلقت است.  

 هرسپیده صبح،سلامی دوباره به رویش زندگی است،به کار،به تلاش وبه هرکس وبه هرچیزکه دل درگروه اش می طپد ودوستش داریم.این رازخلقت است که درکنارسیاهی شب،طلوع فردای بهتروعده داده می شود،درکنارتلخی از دست دادن،شیرینی به دست آوردن وجود دارد،درکنار سردی زمستان،گرمای تابستان درراه است،برگ ریزان پائیزی با سبزشدن بهاری فراموش می شود،مرگ پایان زندگی نیست،تولدهرکودک شروعی دوباره است برای ادامه حیات زندگی،واین چنین است که کنارهرواژه منفی،کلمه ای مثبت خودنمایی می کند،کنارهرپایانی،شروعی وکنارهر کوتاهی ،بلندی وجوددارد.اصلا کدام واژه ویا کلمه ای است که در بطن خود تضاد دیگری را قرار نداده باشد؟           

نوروز دروطن ماهر ساله می آید تا به آنان که کمال می جویند،جلال می آفرینند وجمال می بخشند سلامی دوباره کند و ترانه (ای کهن بوم و بر دوستت دارم) را برزبان مردم عاشقش جاری سازد.                                        

اینک بهار دیگر،شاید خبر نداری؟یا رفتن زمستان،باوردیگرنداری؟                                                                    

اینک عیان وروشن،بنگر حقیقت است این/افسانه خبررا،باوراگر نداری.                                                          

اکنون همه درختان،پرجست وپرجوانه است/اعجازروح رویش،باورمگرنداری.

دستی برشانه ای،خسته نباشیدی برزبانی،پیشدستی درسلامی،لبخندی برلبانی وعشقی درنگاهی،می تواندجهان پیرامون ماراچنان تغییردهد که کوه هاجابجا شودورودخانه هادر بیابان هاجاری گردند وکویرها سبزشوند،اگردل ها بطپند.   باور نمی کنید؟فکر می کنید شعار است؟باور نمی کنید که "دل افزاری"ابزاری است که به سادگی و راحتی وارزانی دراختیارهر انسانی قراردارد تا با آن دل دیگری را بدست آورد؟ در جهان ارتباطات ودرمیان دهها گونه ارتباطی، ارتباط های رودررو (فیس تو فیس) ازجمله ارتباط هایی است که چهره وکلام وکردارباهمدیگرتلاقی می کنند و بیشترین کاربردواثرگذاری راداشته ودارند.درتقسیم بندی های دانش ارتباطات بی شک هرکدام ازنام های ارتباطی، نقش خودرا درحیطه ای برای روابط عمومی،بازاریابی وتاثیربرافکارعمومی بازی می کنند.ارتباطات نوشتاری، ارتباطات گفتاری،ارتباطات کرداری برای خود مفاهیم ارتباط دیداری،شنیداری و پنداری را همراه دارند،ارتباطات کلامی وغیر کلامی هرکدام درمعنا ومفهوم خود اثر گذاری لازم را درحوزه مدیریتی داشته وخواهندداشت.اما بدون شک وقتی چشم درچشم گره می خورد،لب ها ازهم گشوده شده وحرف ها جاری و به گوش دیگری می رسد،تاثیر خاص خودش را می بخشدواگرهم این نگاه و سخن به قول عوام و خواص ازدل بر خیزد حتما بر دل می نشیند. امروزه "دل افزاری" دانشی است که به رقابت جدی با دانش های"سخت افزاری"و"نرم افزاری" به پاخواسته است. استاد کاشانی دررابطه بین کاروانسان می نویسد:انسان،3مرکزیاعامل برای انجام کار دارد،دست او،دل اوومغزاو،که هرسه در به وچود آوردن نتیجه کارنقش دارند وازفعالیت هریک فرآورده ای حاصل می شود.                                                                          

فرآورده دل،انگیزه است.                                                                                                                

فرآورده مغز،اندیشه است.                                                                                                             

فرآورده جسم،کارعملیاتی و فیزیکی است.                                                                                     

اما تا" انگیزه "یا خواسته دل نباشد،اندیشه وکارعملیاتی نیز به خوبی صورت نمی گیردواز این رو می توان گفت که کارواندیشه،فرآورده یا محصول "انگیزه "است.شاید برای فهم بیشترمطلب بهتر باشد به رابطه"دل"و"کار" در فرهنگ کهن خودمان نظری وگذری داشته باشیم.درفرهنگ عامه ودرضرب المثل های تاریخی ملت ها،می توانیم رابطه انجام کاروکیفیت کارکردن را با "دل" پیدا کنیم:                                                                                       

- دست ودلش به کارنمی رود.                                                                                                 

- دل نمی سوزاند.                                                                                                                  

 - دل به کارنمی دهد.                                                                                                               

- کار،کاردل است.                                                                                                                 

 - کاردل است،کارخشت وگل نیست.                                                                                              

- شبان گردلش بخواهد،شیرازبزنرهم می گیرد.                                                                                  

 - اگر دلش بخواهد،همه کارمی تواند بکند.                                                                                        - ....                                                                                                                             بسیاری ازشواهدادبی وفرهنگی واجتماعی وجود دارد که همه حاکی ازرابطه ای قوی بین دل به معنای پایگاه اصلی "خواستن"وانجام کاریعنی" توانستن" وجود دارد تا به ضرب المثل مشهور"خواستن،توانستن است" عینیت ببخشد.

باید کشورما را،کشوردل دانست،سرزمین دل انگیزودل افزارعاشق پیشه مهربان خصلت،که متاسفانه درمحیط های کاروبا شیوه های غلط مدیریتی درادارات وسازمانها،کارکنان را" دل خسته"ومردم را"دل شکسته"کرده اند وکارکنانی رنجورودلزده وبدون انگیزه رارودرروی مراجعانی قرارمی دهند که بایدهرصبح باسلام ولبخند به دیداریکدیگربروند.

*وقتی مدیری،دستی بر شانه کارمند خود می زند،وقتی مدیرعاملی درراهرووآسانسوربا کارمندی احوالپرسی می کند، وقتی وزیری ناهاررادرناهارخوری با کارگران وکارمندان می خورد،وقتی معاونی به کارکنان خود خسته نباشید می گوید،وقتی عضوهیات مدیره ای سلامی را به مهربانی پاسخ می دهد،وقتی مشاوری با لبخند به یاران خود نگاه می کند،وقتی رئیسی،مرئوسی رابا دل مورد سوال قرارمی دهد،سازمان،انگیزه پیدا می کند تا درکنار"سخت افزارها" و   " نرم افزار ها" راه خود را به خوبی یافته و مسیرخود را برای تبدیل شدن کویربه جنگلی سرسبز فراهم می سازد.

کارشناسان برای شناخت بیشتر انگیزه ها، 2کارخانه شبیه یکد یگررا درژاپن مورد ارزیابی قراردادند تا ببینند چرا یکی از این 2 کارخانه،محصول بیشتربا راندمان کاربهترونتیجه مناسبتر به بازارعرضه می کند.کارشناسان هرچه از نظر تعداد کارکنان،تخصص ها،ماشین آلات وابزارهای فیزیکی ومکانیکی وکامپیوتری موضوع را بررسی کردند،علت تفاوت محصول رامتوجه نشدند وبه اشتباه فکر کردند که علت درمسایل مالی و تفاوت حقوق کارکنان و مدیران است،اما بعدازاینکه کلیه حقوقها راهم افزایش دادند ویکسان کردند بازهم همچنان شاهداختلاف در نتیجه ومحصول بودند.به همین دلیل به سراغ سومین عامل یعنی رفتار مدیران با کارکنان رفتند ومشاهده کردند که عوامل روحی،روانی ورفتاری بالادستان با زیردستان،مهمترین عامل برای شوق آفرینی ومحرک کارآیی وخلاقیت و خشنود سازی کارکنان ونتیجتا تولید بهتروبیشتراست.                                                                      

 امروزه نظریه ها وتجربه های علمی ثابت کرده است که پول و مزایای مادی نارضایتی و فشار اقتصادی کارکنان را کاهش می دهد،اما فرهنگ"ناخشنودی" را از بین نمی برد وبرای تبد یل نیروی " ناخشنود" به نیروی "خشنود" باید به عوامل "خشنود سازی" که بیشتر روحی وروانی است توجه شود.                                                   

 متاسفانه در سازمان ها میلیاردها تومان خرج دستمزدها و ...می شود اما یک واحد درمانی جسمی و روحی برای کارکنان تدارک دیده نمی شود.

*نگران هستم که درآینده ای نه چندان دور درکناروسایل وابزارهای ریزودرشتی که هرروزه وارد کشورمی شود، بزودی درمساله رفتارهای انسانی ومدیریتی هم مجبور باشیم دلبری و دلدادگی وعشق وعاشقی راهم برای محیط های کاروبین مدیران وکارکنان وارد کنیم،آنهم ازنوع چینی،تا مفهوم شعر شاعردل نازک مان هم معنا پیدا کند:           

 هر وقت بسراغ من می آئید/ نرم وآهسته بیائید/ مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

*حرف مان روشن است،نوروزوقت خانه تکانی ما ایرانیان است،غبارها را باید شست،میزودفتر کارمان را درپایان سال آب وجاروکنیم وبه خودمان پاسخ دهیم که آیا یک ماه،شش ماه،یک سال برای پاسخ دادن یک نامه ودرخواست کفایت نکرده است؟وآیا به راستی بدون کنترل مدیر بالاتر،کارهایی ازسال 90برای سال 91 باقی نگذاشته ایم؟     

ودر این میان، درخانه تکانی میزودفترکاروخانه وکوچه وشهر،جایی هم برای دل باز کنیم.فرصتی است تا بادلی شاد، به دل های دیگران راه پیدا کنیم واز واژه هایی چون گذشت،ایثار،امید،مهربانی،خوبی،پایداری،فداکاری،خوشبینی، صمیمیت،انسانیت،وعشق بیآموزیم وخدمت بدون چشمداشت انسان به انسان را سر لوحه کارقراردهیم.                 

 من برآنم که در این  دنیا                                                                                                                                

 خوب بودن - به خدا- سهل ترین کاراست                                                                                      

 و نمی دانم،که چرا انسان،تا این حد                                                                                             

با خوبی،بیگانه است وهمین درد مرا سخت می آزارد.                                                                   

نوروز این یادگارعصمت اعصار بر همه ایرانیان،خوانندگان یادداشتهای حقیر،دوستان وهمکارانی که عاشقانه دوستشان دارم مبارکباد،مبارکبادت این نوروز،به کامت گردداین هرروز.

 

*از اندیشه های والای اخوان ثالث،فریدون مشیری،سهراب سپهری ومجتبی کاشانی دراین یادداشت یهره برده ام که خدایشان بیامرزد.

 

مدیریت مبارزه با فرهنگ یک کلاغ ، چهل کلاغ/مجله سامان شماره57/اسفند90

فرهنگ یک کلاغ ، چهل کلاغ چگونه متولد می شود؟ توطئه از کجا آغاز می شود؟ چگونه شکل می گیرد ؟ چطور راه خود را برای نفوذ در جامعه پیدا می کند؟ نقش هر انسان در ضرب المثل  یک کلاغ ، چهل کلاغ  چقدر است ؟ ما، هر کدام از ما، من و شما، چقدر در تولد ، رشد و توسعه این فرهنگ موثر بوده و هستیم؟

اصلا خدا وکیلی می دانیم با شایعه چه کنیم؟ اگر در یک شایعه و پراکندن آن نقش کوچکی را بعهده داشته ایم، می دانیم که با خود و دیگران چه کرده ایم؟هرگز فکر کرده ایم که با کلنگ شایعه و ضربه ای که دانسته یا ندانسته فرود آمده است ، کدام بنای زندگی را ویران ساخته ایم؟

آیا می دانیم که با رشد فرهنگ  توطئه  و کمک به ضرب المثل یک کلاغ ، چهل کلاغ  "اره" فرهنگی را تیز کرده ایم که ممکن است خدای نکرده تنه درختی را ببرد که خود ما بر شاخه ای از آن لانه ساخته ایم !رشد و توسعه فرهنگ شایعه ، همانند همان جمله معروفی است که کودکان بازیگوش، شوخی شوخی در کوچه و خیابان ، سنگ هایی بر قورباغه ها ی وجود انسانی  می زنند ، اما قورباغه ها جدی جدی و مظلومانه می میرند.کمک به پراکندن خبرهای نادرست و دور از حقیقت ، بخشی ازکودک نادانی درون هر انسانی است که در بزرگی هم دست از سر او بر نداشته است.

حرف اول را به شوخی یا طنز،به دشمنی یا دوستی خاله خرسه، بافکر یا بدون تفکر،با ایمان یا بدون اعتقاد، به زبان می رانیم، کلاغ پهلو دستی ، بی آنکه درمورد راست یا دروغ جمله ای که شنیده تفکر کند ، آن را به میز کناریش می رساند،کلاغ چارم هم که گوش ایستاده است می شنود و فوری آن را به کلاغ دست چپی خود می گوید، کلاغ دست چپی هم که با کلاغ دست راستی رفیق شش دانگ است با کمی بزرگنمایی آن را به عنوان خبر دست اول رو می کند، کلاغ دست راستی هم به کلاغ پشت سری و کلاغ پشتی هم به اتاق بغل دستی و اتاق بغل دستی هم به یار طبقه پائین و کاغ پائینی هم به آبدارچی  و او هم به طبقه دیگر و کلاغ نوزدهمی هم به همکلاسی قدیمی و بعدی وبعدی ...و کلاغ سی ونهمی به نگهبان درب ورودی و چهلمی هم با اینترنت و موبایل و تلفن و تاکسی و اتوبوس وصف شیر ونان و...به درون جامعه پرتاب می کند.

این سنگ پرتاب شده ، دیگر یک گلوله برفی کوچک و حقیر نیست، دردستان کلاغ ها فشرده شده ،بزرگ شده ،سنگ شده  وبا پرتاب آن سری به سختی می شکند.این سنگ پرتاب شده از یک جهل و نادانی خواسته ویا ناخواسته ، چنان با شتاب حرکت می کند که در برگشت آن گاه کلاغ های اولی هم نمی توانند سرشان را بدزدند و سرشان می شکند.معمولا این سنگ پرتاب شده  همچون "بومرنگ " یک وسیله بازی مشهور کودکانه بسوی چهلمین کلاغ برمی گردد، کلاغ نگهبان شوک شده از این حادثه ،باور نکرده ، حرف و سخن را به کلاغ های قبلی می سپارد، وقتی پیام سیاه شده و مکدر و اغراق آمیز به کلاغ اول می رسد، اولین سوال این است، چه کسی چنین گفته است؟ این حرف ها چیست؟ چرا؟ چگونه؟ چطور؟ کی؟ کجا؟ و؟؟؟

ا گر در سیر بررسی این حرکت ، گفته کلاغ اول را هم بر پایه بی غرضی و نادانی و ساده دلی و کم فکری تصور کنیم ، باز هم چیزی از حجم حادثه کم نشده است.بی نیتی در بیان موضوعی که هیچ تصوری از آن نداریم وندانستن تفاوت های حقیقی و واقعی آن موضوع ،کمکی در حل مشکل بوجود آمده نمی کند.گناه بیان یک دروغ ساخته شده توسط کلاغ اول بعهده خودش است ، اما روایت دروغ اول توسط کلاغ های دیگر هم گناه آن ها را با بیان این جمله که می گویند، شنیده ایم و چنین وچنان... کم نمی کند.باید باور کنیم که همین دروغ های به ظاهر ساده،این شایعات بی اساس،توطئه های اداری،حرف های خاله زنکی و...گاهی خانه را از پای بست ویران می کند،اعتمادعمومی را از بین می برد،اعتبارسازمان مارا خرج می کند و زمانی که سازمان ما از پای در آمده است ، کارخانه ما ورشکست شده است، اداره ما روی به تعطیلی می رود،فیش حقوقی ما قطع می گردد، وزارتخانه ما منحل می شود، یک نفر دچارگرفتاری نمی شود،سرزمین ما دچار بحران می گردد.

با یک دروغ ، با یک توطئه ساده،با یک شایعه ،زندگی شخصی فرد فرد ما از هم پاشیده می شود، به ظاهردیگری را بیکار کرده ایم ،زندگی خصوصی اورااز هم پاشیده ایم، کاراداری اورا تعطیل کرده ایم،اما باید باور کنیم که تنها یک نفر را نابود نکرده ایم، همه باهم ضربه خورده ایم، و در چنین شرایطی باید از خود بپرسیم که نقش ما در این ویرانی و دراین از هم پاشیدگی فردی ، اداری و جامعه چه بوده است؟

آیا وقت آن نرسیده که با فرهنگ شایعه، فرهنگ توطئه، فرهنگ یک کلاغ ، چهل کلاغ ، فرهنگ حرف های درگوشی مبارزه کنیم؟آیا وقت آن نرسیده است که با شفاف سازی و با ساختن مدیریت های شیشه ای ، با رشدفرهنگ گفتمان ، با ترویج فرهنگ پاسخگویی، با حل کردن مسئله بجای پاک کردن صورت مسئله ،جامعه کوچک خانواده ،اداره ،محیط کار و اجتماع خود را سر و سامان ببخشیم؟

قبلا هم نوشته ام که ترویج فرهنگ شفاف سازی توسط مدیران ، پاد زهر فرهنگ توطئه و شایعه است، برای جلوگیری ازفرهنگ  توطئه که زائیده عدم تعهد ، عدم پایبندی به اصول اخلاقی ، کم کاری و بیکاری  و عدم مراقبت های مدیریتی است، باید اقدام های پیشگیرانه کنیم.باید ساده دلانی را که از طریق انتقال جمله "شنیده می شود"،"گفته می شود"،"می گویند" و...با گفتگو روشن کنیم و با کسانی هم که معمولا  افرادی تیز هوش اما جاه طلب هستند و برای کسب مقام و قدرت به شایعه دامن می زنند، مبارزه کنیم و راه را برکسانی که آگاهانه به جریان سازی منفی در سازمان کمک می کنند و فرصت طلب و سواستفاده چی هستند ببندیم.گاهی متاسفانه، حتی آنانی که دارای مسئولیت های مهم در تصمیم گیری ها هستند ، خود مولد یک جریان توطئه و شایعه برای از بین بردن رقیب می شوند، این گروه با ایجاد نطفه اصلی توطئه  و با فراخوانی نیروهای پایین دست و کم مایه ، مسیر اصلی جریان خلاف را از سمت خود به سمت دیگران هدایت می کنند و فضا را چنان مشوش  و آشفته و مسموم جلوه می دهند که تشخیص سره از ناسره کار مشکلی می شود و با گل آلود کردن آب ، سعی به گرفتن ماهی های درشت مالی و... می کنند.آنها ممکن است موقتا پیروز چنین جریانی باشند اما موقتی است.کسانی که در یک سازمان دست به فرهنگ توطئه می زنند و در پراکندن شایعه کمک می کنند، نمی دانند که همه در یک کشتی نشسته ایم، وراه مبارزه عاقلانه وشرافتمندانه ایجاد شایعه و توطئه نیست. اگر این کشتی سوراخ شود ، همه غرق می شوند و معلوم نیست که مسبب شایعه سالم بماند.

گفتن ،نوشتن،سخن راندن،افشاگری،شفاف سازی ، وایجاد فضای کار وکار وکار...نیروهای شایعه ساز و توطئه گر را به تاریکخانه می فرستد . هرچقدر روشنایی و نور بیشتر باشد تاریکی و سایه کمتر خواهد شد.

 

 

 

مدیریت تغییر نگاه ،زندگی را زیبا تر می کند/مجله سامان شماره 56/بهمن1390

می گویند در کشور چشم بادامی ها ، مرد ثروتمندی زندگی می کرد که از درد چشم،خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش از انواع داروها استفاده کرده و دهها نوع آمپول را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه ای نگرفته بود.وی پس از ناکامی در مشاوره با پزشکان و متخصصین فراوان ، به یک مرد خدا و روحانی شناخته شده مراجعه می کند.راهب پس از معاینه وی و شنیدن حرف های او،  پیشنهاد می کند که نوع نگاهش را عوض کند ومثلا برای مدتی به هیچ رنگی جزء رنگ آبی نگاه نکند. وی پس ازبازگشت از نزد راهب دستورمی دهد که تمام خانه واثاثیه ها را به رنگ آبی دربیاورند وهمه لباس آبی بپوشند وخلاصه هر آنچه به چشم می آید را به رنگ آبی در بیاورند.بعد از مدتی چشم درد مرد پولداراز بین می رود وخوب می شود وبرای تشکرراهب را به منزلش دعوت می کند.راهب وقتی به محضرمرد ثروتمند می رسد از او می پرسد که آیا چشم دردش تسکین یافته یا خیر؟

 مرد ثروتمند تشکر می کند و می گوید بله ، اما این گرانترین مداوایی بود که تا کنون سراغ داشته و برای بهبودی خود بخش زیادی از ثروتش را ازدست داده است.

مرد راهب با تعجب به بیمارش نگاه می کند و می گوید بالعکس فکر می کنم این ارزانترین نسخه ای بوده که در طول عمرم برای کسی تجویز کردم.

مرد پولدار توضیح می دهد که برای عوض کردن خانه و زندگی و وسایل آن چقدرهزینه کرده است تا همه چیزبه رنگ آبی در بیاید.

مرد راهب می گوید برای مداوای چشمتان کافی بود که فقط عینکی خریداری می کردید وهیچ نیازی به این همه مخارج نبود،برای این کارنمی بایست همه خانه وزندگی وشرکت ها واطرافیانتان را تغییرمی دادید،شما باید از یک عینک ارزان قیمت شیشه آبی استفاده می کردید، شما باید فکر می کردید،شما که نمی توانید همه جهان را تغییر دهید،شما با این کارتان خودتان را هم زندانی کرده ایدو نمی توانید از یک محدوده کوچک خارج شوید،اما کافی بود که نگاه خودتان را به دنیا و اطرافتان عوض می کردید و با تغییرکوچکی درنگاه تان،دنیا را به کام خود درمی آوردید، تغییردنیا کاراحمقانه وغیرممکنی است، اما تغییر نگاه هر فرد کار آسان و ارزان و موثری است.

مولانا ی بزرگ می سراید: پیش چشمت داشتی شیشه کبود/لاجرم عالم کبودت می نمود

*************

من بارها از تغییرنگاه و زاویه های آن صحبت کرده ام،برای دیدن هر شیئی یا هر شخصی،می توان حداقل از 360 زاویه به او نگاه کرد،اگرزوایا را کوچکترکنیم این عدد به 36 هزارزاویه ویا 36 میلیارد  وحتی بیشترازآن هم می تواند برسد.

این حکمت خداوند است که به هرانسان این قدرت را بخشیده است که به تعداد انسان هایی که براین خاک آمده ورفته اند وخواهند آمد،نگاهی متفاوت از دیگری،مثل اثریک انگشت،ارزانی داشته است.این تفاوت نگاه را باید ارج بگذاریم وازوجوه مشترک درتفکر،خانواده،محل،منطقه،شهروکشور و..را بسازیم.وجوه اشتراک فراوان برای یکی شدن،این امکان را به ما می دهد که با کسانی که هم فکرویا هم رای هستیم، زندگی بزرگتر اجتماعی  را درمحیط خانواده و اداره وشهرودیارمان بسازیم. فرهنگ ها و تفاوت فرهنگ ها در همین نگاه کردن هاست که شکل می گیرد.

قبلا هم گفته ونوشته ام،هرجایی اززمان ومکان ویا پست ومقام قرارگیریم،یعنی درهرزاویه ای اززندگی قرارداشته باشیم،نگاه مان می تواند تغییرکند،کافی است که بدانیم کجاایستاده ایم وازدنیاوآخرت چه می خواهیم؟

در بررسی فرهنگ ها به اعتقاد من،جایگاه و محل استقرارو زاویه نگاه هرانسان مهمتراز قرارگرفتن یک انسان دیگرویا شیئی وحتی طبیعت است،نگاه کسی که سالها در کنار جنگل ودریا بوده است را به بیابان خشک دیده اید؟با چنان لذتی می نگرد که غریق به خشکی رسیده،وآن کس که عمری را در صحرای خشک و سوزان بوده وقتی به برکه ای آب و درخت و چشمه و جنگل و دریا می رسد،گویا الماسی را درجهان یافته است.

نگاه شاعرعارفی را بخوانیم که....چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست/گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد/چشم ها را باید شست/جور دیگر باید دید.

روانشناسان بسیاری همچون آن راهب درمان بسیاری ازدردهای اجتماعی وفردی را درتغییرنگاه انسانی می دانند ومعتقدند که ذهنیت بیماران یک سو نگر را باید با تغییر زاویه ایستادن آنها به جهان پیرامون عوض کرد.من در مقاله (مدیران یک سویه نگر) به بسیاری از این نکات و عواملی که باعث سکون یک فرد و سازمان می شود اشاره کرده ام.در یادداشت(مدیریت تغییر، الزام تاریخ است)هم گفته ام  که زندگی اجتماعی با تغییر،تکامل یافته است و باید تغییررا ازچیدمان مبلمان خانه توسط همسر تا جابجایی کارکنان یک سازمان بزرگ و درهمه سطوح اجتماعی و اداری،حتی اگر خلاف منافع فردی ما باشد، دوست داشته باشیم واز آن حمایت کنیم.مدیریت تغییر نگاه به افق های آینده برای ملت و مردمی است که ایستایی و درجا زدن را دوست ندارند.برای کارکنانی است که پیشرفت سازمان خود را دوست دارند.

درسالهای اخیر تلاش بسیاری برای تغییر نگاه های سنتی به مدیریت بانکی و سیستم های بورکراسی متولد شده در آن انجام شده است.تولد بانک های خصوصی در آغاز دهه هشتاد حرکت جدیدی برای چنین تغییر نگاهی بود،امروز استفاده از تکنولوژی های برتر ودانش های مختلفی چون ارتباطات و بازاریابی و..حتی تغییر میز و صندلی ورنگ و تابلو ودروپنجره،همه وهمه در جهت باور کردن تغییر نگاهی است که می تواند جهان پیرامون ما را زیباتر و بهتر کند.

در کنار استفاده از تکنولوژی و اینترنت و مشتری مداری و تغییر میز و صندلی و دکوراسیون،باید به انسان هایی بیندیشیم که در دو طرف این میز قرار می گیرند،یک طرف میز به سازمان ها مربوط است،باید نگاه کاربری را تغییر دهیم که هنوز انسان طرف مقابل خود را باور نکرده است،باید نگاه کسی را تغییر داد که هنوز نمی داند که هر صبح،یک آغاز دوباره است، یک تولد است،یک کوک کردن جدید ساعت زندگی روزانه اداری است،باید باور کنیم که اگر عینک شفاف خوشدلی ،مهربانی،عاشقی ولبخند زدن را برسیمای مان داشته باشیم،طرف دیگرمیزهم ناچارخواهد شدکه عینک بدبینی خود را تغییردهد. یادمان باشد مردم را همیشه باید باور کنیم و دوست داشته باشیم زیرا مشتریان سازمان ما،مردم هستند، قصه هیزم شکن  را فراموش نکنیم    

 هیزم شکن صبح که از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت و متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود و مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند وآن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزدقاضی برود اماهمین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جابه جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک
آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند

(ان بعض الظن اثم )
مولایم علی(ع) به مالک اشترفرمود:ای مالک،اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن،شاید سحرتوبه کرده باشد و تو ندانی.



مدیریت جذب مشتری/مجله سامان شماره 55 /دی 1390

یک پسرشهرستانی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاد و به یکی از این فروشگاه های بزرگ که همه چیز می فروشند ودر مرکز ایالت بود رفت.

مدیر فروشگاه به او گفت: یک روزبه تو فرصت می دهم  تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کارت در مورد استخدام تو تصمیم می گیریم.در پایان اولین روزکاری مدیر به سراغ پسر رفت وازاو پرسید که چند نفرمشتری را جذب کرده است؟
پسر پاسخ داد که یک مشتری.
مدیر با تعجب گفت: تنها یک مشتری ...؟ بی تجربه ترین متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند...حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟ پسر گفت:50،999،134،1 دلار...
مدیر تقریبا فریاد کشید:یک میلیون دلار.....؟ مگه چی فروختی؟
پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج ...

من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید ویک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم،بعدپرسیدم ماشین تان چیست و آیا می تواند این قایق را بکشد؟ که گفت ...و من به او پیشنهاد کردم که یک ماشین بزرگتر و با قدرت بخرد و او هم یک ماشین خرید و...
مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق وماشین فروختی؟
پسر به آرامی گفت:نه،اوآمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم: بیا برای آخر هفته ات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم، تاشاید سردردت برای همیشه بهتربشه...

****

مهم نیست که قصه بالا چقدر حقیقت دارد؟مهم نیست که این قصه یا حقیقت در کدام مکان جغرافیایی عالم اتفاق افتاده است! مهم نیست که فروشنده استخدام شده و یا نشده؟ مهم نیست که اون جوان حالاخودش صاحب یک فروشگاه بزرگتره یاهمچنان فروشنده است؟...

مهم این است که در فرهنگ مشتری مداری و دانش بازاریابی امروز جهان، حکایت های این چنینی با کم و زیادهایی وجود عینی یافته وهرلحظه درگوشه ای از جهان کسی دارد چیزی را می خرد که تا لحظاتی قبل به آن فکرهم نکرده است و کسی دارد چیزی را می فروشد که برای فروختن آن تبلیغ کرده وطرح و نقشه ها کشیده است.

در حکایت علمی مشتری مداری ،رابطه  فروشندگان و خریداران هر گونه کالا و خدمات از مرزهای سنتی گذشته واز روزگار بی تفاوتی عرضه کنند گان عبور کرده است.

خط قرمز این عبور از زمانی شکل واقعی تر یافته است که رقابت جدی تر شده و تولید کالا و خدمات از رتبه اول به رتبه های پائین تر رفته است و موضوع فروش و جذب مشتری در رتبه اول قرار گرفته اند.

به نظر من آغاز مشتری مداری علمی امروز جهان را باید در واژه "رقابت" جستجو کرد.مشتری مداری علمی درهرسرزمینی دراین کره خاکی،از لحظه ای آغاز شده که تولید کالاوعرضه خدمات ازسیستم انحصاری دولت ها خارج و به دست بخش خصوصی سپرده شد و امکان حضور فکرتازه و اندیشه نووبه کارگیری سرمایه های فردی و یا جمعی به صورت خانوادگی، دوستانه، تعاونی ویا سهامداران جز یا کل درسیستم های اقتصادی فراهم گردید .

من آغازاین مسابقه دویدن پر شتاب بین تولیدکنندگان و عرضه کنندگان کلیه محصولات ازناچیز ترین تا شیر آدمیزاد و یا هرگونه فعالیت خدماتی را  برای جذب مشتری  و مشتری مداری ، در بازشدن درهای اقتصاد بسته می دانم و فراهم شدن امکان رقابت را مسبب این حکایت شیرین می دانم.در فرهنگ رقابت ، عرضه کنندگان کالا و خدمات نمی توانند بی تفاوت بوده  و پا را روی پا بیندازند و از ضرب المثل "کشک خالته، بخوری پاته نخوری پاته" سود ببرند.

در فرهنگ مشتری مداری ، هر سازمان کوچک ویا بزرگ، هر مغازه دونبش و یا بی نبش مجبور است به مشتری احترام بگذارد، برای مشتری تولید کند و خواسته های او را در نظر بگیرد و برای مشتری برنامه ریزی کند و به افکار و عقاید و خواسته های او احترام بگذارد. عرضه کالا بدون مشتری محکوم به فناست و خدمات بدون مشتری امکانپذیر نیست.دراین بازار،هرکس که به مشتری وخواسته های او احترام وعزت بیشتری بگذارد و سود خود را در سود کیفی و کمی مشتری بداند، سود بیشتری خواهد برد.تقسیم بازار و بدست آوردن سهم مشتری فقط با ارایه خدمات بهتر و بیشتر ممکن است.

بدیهی است که موضوع عرضه و تقاضا در شرایط بحران با شرایط عادی کاملا متفاوت است ،مدیران هرسرزمینی که مدعی شرایط عادی هستند،می بایست زمینه های لازم رابرای رقابت فراهم کنند تا به مشتریان یا به عبارت دیگرمردم خودشان احترام بگذارند.

در شرایط امروز کشور ما که که از حدود 10 سال قبل ، تولد بانک های خصوصی آغاز و در حال حاضر هم ، بانک های جدیدی پا به عرصه خدمات بانکی گذاشته و می گذارند و بانک های دولتی هم با داشتن امکانات گسترده از گذشته وارد حیطه خصوصی سازی شده اند،رقابت در آینده به مراتب جدی ترخواهد شد وآن هایی موفقتر خواهند بود که بتوانند سهم بیشتری از بازار مشتریان را بدست آورند و آن را حفظ کنند.

سهم مشتری از بازار عمومی مشتریان فقط به 2 صورت امکانپذیر است: یکی ارایه خدمات خاص به مشتریان وتفاوت سود بانکها درپرداخت ودریافت تاهر بانکی به شیوه خود عمل کند  و تصصمیم گیری به خود بانک ها و مدیران و مجامع آنها سپرده شود وشرایط رقابتی فراهم شود و دوم آن که بانک ها بتوانند با بازاریابی ، روابط عمومی و مشتری مداری به جذب مشتری و حفظ آن ها همت گمارند.

در حال حاضر ، موضوع اول یعنی تفاوت بانک ها به دلیل سیاست های پولی و کلی ، عملی نشده و تقریبا در بسته های مشخصی تعریف شده است،اما موضوع دوم یعنی مشتری مداری وجذب و حفظ مشتری در اختیار سیاست ها و تلاش های هر بانک جداگانه تعریف می شود.شاید به همین دلیل دوم است که درچند سال گذشته ، بانک های خصوصی توانسته اند جای مناسبی برای خود در سیستم مالی کشور بدست آورند.آنها با ارایه خدمات ویژه در برخورد با مشتری و حتی در انتخاب محل شعب و دکوراسیون داخلی و انتخاب کارکنان به مشتری فکر می کنند.

مدیر عامل محترم یکی از بانک ها بارها در جلسات شورای مدیران به موضوع انتخاب و استخدام کارکنان برای شعب اشاره می کرد، ایشان معتقدند که باید همه تلاش خودرا در بخش صف انجام دهیم و مراقبت های ویژه ای برای کارکنان خود در شعب تدارک ببینیم و درجه وسواس خود را بالا ببریم، تا جایی که کارکنان خود را سهامدار بانک بدانند.همکاران شعب باید اهمیت خود را باورکنند و بدانند که یک نگاه نامناسب،یک جمله پرخاشگرانه،یک کلمه نسنجیده،یک حرکت حتی ناخودآکاه در برخورد با مشتری ، می تواند بانک  را برای همیشه از داشتن یک مشتری خوب محروم کند.

من در چندین یادداشت در سالهای گذشته و در مجله سامان به نحوه برخورد همکاران بانکی با مشتریان اشاراتی کرده ام وهمچنان معتقدم که دراین زمینه باید تلاش بیشتری کرد،آموزش ،آموزش وآموزش بعد از یک انتخاب با وسواس و کارشناسی شده با حضور پزشک روانشناس و استاد ارتباطات و دیگر...الزامی و همیشگی است.

امیدوارم امروز همکاران بانکی و همه کسانی که با مردم برخورد دارند با خواندن این یادداشت خصوصا در شعب از خود سوال کنند که تا به حال توانسته اند به مشتری که برای یک قرص سردرد به آنها مراجعه کرده است، قایق ماهیگیری بفروشند؟

مدیریت متحد ادارات نامتحد/ مجله سامان شماره 54/آذر 1390


روزي يک نفر با خداوند مکالمه اي داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت وجهنم چه شکلي هستند؟

خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکي ازآن ها را باز کرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده مي آمدند، آن ها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آن ها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند مرد با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آن ها غمگين شد، خداوند گفت: تو جهنم را ديدي، حال نوبت بهشت است، آن ها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و افراد دور ميز، آن ها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند،ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد گفت: خداوندا نمي فهمم؟!

 خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، مي بيني؟ اين ها ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدهند، در حالي که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مي کنند! هنگامي که موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، هنگامي که عيسي مصلوب مي شد، به شما فکر مي کرد، هنگامي که محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر کلماتي است که آن ها در دم آخر بر زبان آورده اند، اين کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي کنند که يکديگر را دوست داشته باشيد، که به همنوع خود مهرباني نماييد، که همسايه خود را دوست بداريد، زيرا که هيچ کس به تنهايي وارد بهشت خدا وملکوت الهي  نخواهد شد.

***

جلسه شورای مدیران است،رئیس جلسه از اتحاد  و همکاری بین نیروها در شرایط سخت و عادی سخن می راند  و تفاوت زمان آرامش با بحران را می شمارد، معاونت بانک از تلاش بیشتر برای رسیدن به اهداف می گوید ، مدیریت برنامه ریزی از نرسیدن بعضی از پروژه ها در زمان موعد می گوید، رئیس فلان اداره در پاسخ علت عقب افتادگی پروژه را در عدم همکاری 2 اداره دیگر می داند و توپ را به زمین دیگری پرت می کند و می گوید:فلان موضوع به فلان اداره مرتبط است و برای فلان کار هم باید فلان اداره ، فلان حرکت را انجام دهد، مدیرفلان اداره هم از مشکلات موجود خودش می گوید . رئیس فلان اداره هم کمبود ها و نبودن نیروی انسانی کافی را دلیل خود بر می شمارد و...

دوست عزیزمن آقای دکتر آقا بابایی هم برای اینکه جو جلسه را از شرایطی که هرکس گناه کم کاری خود را به گردن دیگری می اندازد را تغییر دهد قصه ای را حکایت می کند که یک نفر از مغازه ای ، چیزی زا به سرقت می برد، صاحب مغازه به شاگردش می گوید ،بدو و او را بگیر،شاگرد مغازه بعد از مدتی بر می گردد و می گوید نتوانستم او را بگیرم زیرا او تند تر می دوید، صاحب مغازه می گوید ، درسته ، چون او برای خودش می دوید و او برای من.. و دکتر نتیجه گرفت که که آن کس که عرق می ریزد و می دود برای خودش است ودیگری برای کارمندی و...

مدیر عامل محترم با همان روحیه آرام خود می گوید در جمع بندی آنچه که گفتیم و شنیدیم ،به نظر می رسد مهمترین مشکل در همکاری نکردن بعضی از ادارات با یکدیگر است که باید هرچه سریعتر مورد بازکاوی قرار گرفته و مشکلات فیمابین ادارات را از بین برد، ایشان اظهار می دارند که راه موفقیت بانک از مسیر اتحاد و دوستی  و همکاری بیشتر بین کارکنان و خصوصا روسای ادارات ومسئولین بالاتر به عنوان الگوی سازمان می گذرد، باید درجلسات بین روسای ادارات مشکلات مطرح و حل گردد و در صورتی که مشکل بین دو یا چند اداره در مذاکره روسای ادارات حل نشد به مقام بالاترویا جلسات شورای مدیران آورده شود و...

***

در مدیریت جهان امروز وبا پیشرفت لحظه به لحظه تکنولوژی ها و تخصصی شدن امور، تقسیم وظایف، که از سالها قبل در حوزه مدیریت ، امری شناخته شده و پذیرفتنی است، به مو ضوعی کاملا جدی و اجتناب ناپذیر تبدیل شده است.

اما متاسفانه ما به طور متناوب در همه حوزه های اجتماعی ، اقتصادی ، فرهنگی، هنری ، سیاسی و...شاهدیم که حتی در سطوح میران ارشد هم گاهی تداخل وظایف بیشتر از تقسیم وظایف به چشم می خورد،همین امر به ظاهر ساده و جزیی ، تلفات وهزینه سنگینی را درحوزه های کاری و مسئولیت ها،ازنظرزمانی ومالی وتلف شدن منابع مختلف به همراه دارد.

وقتی یک مدیر ارشد بعد از چند ماه در  یک جلسه شورای عالی ، در پاسخ اینکه ، وضعیت پروژه مورد نظر به کجا رسیده است ؟ پاسخ می دهد که من حتی عنوان پروژه را نفهمیده ام و نمی دانم چکار باید بکنم، به نظر می رسد که اولین سوال یا پاسخ باید این باشد که چرا بعد از گذشت 6 ماه تازه می گوئید دختراست یا پسر؟واگرموضوع را متوجه نشده اید چرا دراین 6 ماه سوال نکرده اید؟ و ازهمه مهمتر،اگر دراین 6 ماه متوجه شده اید که صورت مسئله را نفهمیده اید و راه حل آن را هم در اختیار 2 اداره دیگر می دانید ، برای چه مسئولیت آن پروژه را پذیرفته اید؟

***

در شرایط مدیریت علمی و عملی امروز دنیا ، هیچ کس خود را جزیره جداگانه تصور نمی کند، می گویند در اقتصاد جهانی  کافی است که پروانه ای در یک کشور شرقی بال بال بزند و تاثیر آن را چند ساعت بعد در منتهی الیه غرب حس کرد.

وقتی همه جهان چنین به هم گره خورده است چگونه می توان دردرون یک سازمان کوچک یا بزرگ ودریک حوزه خاص، ازعدم ارتباط و ناهماهنگی  بین کارکنان و روسای  چند اداره  صحبت کرد.

باید باور کنیم که یکی از راه های رسیدن به شرایط مطلوب، گوش کردن حرف دیگری است،باید همکار باشیم و مهربان، باید گاهی قاشق خودرا به دیگری بسپاریم،باید تیکه های مختلف پازل مدیریت و موفقیت را با یکدیگر انتخاب و سر جای خودش قرار دهیم.

مباحث مهمی چون آموزش،عدالت،اخلاق،رشدانگیزه ها،ایجاد قوانین جزیی در کنار قوانین کلی و تلاش برای ایجاد فرهنگ انسانی بجای کلاس تکبر وخود خواهی که آفت مدیریتی است،می تواند راه سخت ما رادررسیدن به قله های مورد نظر ، هموارتر کند.

درآینده اگر خداوندعنایت کرد و فرصت داد ، در مورد هرکدام از این مباحث جداگانه خواهم نوشت.

همچنين به ياد داشته باشيد که من هميشه حاضرم تا قاشق غذاي خودم را با شما سهيم شوم.

 

 

یلدا هم بهانه است،همیشه یلدایی بمانید.

ای اهالی فرهنگ و علم و دانش وتکنولوژی و رسانه . فیسبوک و  وبلاگ و ایمیل و اس ام اس و تلفن و تلگراف و نامه و کارت پستال و ...یادمون نره که ما ملت افراط و تفر یط هستیم ، ما نوادگان همانها هستیم که یا چهلستون می سازند یا بیستون!

همه شب های خوب خدا فقط یک بهانه است برای باهم بودن و یا به یاد هم بودن، 

من هم امشب به یاد همه عزیزانم و دوستانی که در این سالها به آنها سلامی کرده ام هستم و به نوبه خود این شب را بی بهانه به همه آنها که مهربانی می کنند ومن از مهرشان سرشارم و دوستشان دارم و حتی به آنها که گاهی نامهربانی کرده اند و در خیالات خود سرگردان مانده اند شادباش می گویم و از راه دور برای همه هموطنانم سلامتی وصبر آرزو می کنم.

باشد که همه شب های شما بی بهانه شب شادی باشد .

مديريت تبديل  تهديد به فرصت/ماهنامه سامان شماره 53/آبان1390


کشاورزي الاغي داشت که همه بار زندگی بر دوش اوبود.يک روزبهطور اتفاقي الاغ به درون يک چاه بدون آب افتاد.

کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد و براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد،کشاورز و مردم همولایتی او تصميم گرفتند  چاه را با خاک  پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و درد کمتری بکشد.

مردم و کشاورز با سطل روي سر الاغ  شروع به خاک ريختن کردند، اما الاغ هر بار به خودش تکانی می داد و خاکهاي روي بدنش را مي تکاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد وهمه دهاتی ها با تعجب دیدند که الاغ بیچاره با سر و روی خاکی اما به سلامت ازچاه بيرون آمد.

به نظر می رسد از این حکایت روان همولايتيهاي ما می توان چندپیام ساده و روشن دریافت کرد و به قول انشا های دوران دبستان نتیجه گرفت که :

1- الاغ حيوان نجيبي است كه هر چند به ناداني و كم مغزي معروف شده است و همه شهرتش را مديون  باربري و سكوتش ميدانند، اما اگر تهديدي برايش به وجود آيد ، او هم با همان عقل ناقص ميتواند تهديد را به فرصتي براي ادامه زندگي تبديل كند.

2- مشكلات هميشه ميتواند مانند چاهي بر سر راه قرار گيرد و مارا به درون خود بكشد و مانند تلي از خاك  بر سر ما بريزد.

3- آدم دانا ميگويد هميشه چشمانت را باز كن و جلوي پايت را نگاه كن تا داخل چاه نيفتي و...

4- در جهان امروز، مشكلات طبيعي مانند سيل و زلزله و... و مشكلات غير طبيعي مانند ركود اقتصاد جهاني و توطئه و... چنان از راه مي رسند و چاه ويلي را براي همه فراهم ميكنند كه هيچ چشم بينايي هم قادر به دانستن و برنامه ريزي براي مقابله با آن نيست و...

5-...

بدون شك نتايج ديگري هم ميتوان از چنين قصهاي گرفت، اما مهمترين نتيجه چنين قصهاي، اين است كه وقتي مشكلات مانند تلي از خاك بر سر حيوان، انسان و حتي سازمانها ميريزد همواره 2راه انتخاب بيشتر باقي نميماند.

اول اينكه اجازه دهيم مشكلات ما را زنده بهگور كنند، دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود و آيندهاي بهتر و درخشانتر.

اما آيا همه قصه مشكلات به همين سادگي قصه ما روي ميدهد؟

آيا حل مشكلات به همين آساني است كه من بر روي صفحه كاغذ مينويسم؟

و از همه مهمتر آيا حيوانات، انسانها، سازمانها و مشكلات آنها را ميتوان در يك رديف فرض كرد و بر اساس فرضيهاي كه ممكن است پايه و اساس آن  از طرف انديشمندان اشكال داشته باشد، نتيجه گيري نهايي كرد؟

به نظر ميرسد كه وجود حيوان تنها در قصه حقير به صورت تمثيلي مورد استفاده قرار گرفته و از موضوع ما خارج است و شرايط خاص خودش را دارد و طبيعتيكه خداوند براي هر مخلوقي  تدارك ديده است.

اما سازمانها كه برآيند تجمع انسانها و ساخته و پرداخته دست بشر هستند، شباهتهاي ناگزيري دارند كه تفاوت آنها در فرديت و جمعيت و شرايط و قوانين آنها است و بسياري از موضوعات ميتواند مشابه همديگر باشد.

همچنان كه انسانها در طول زندگي خود با انواع مشكلات در طول تاريخ رو به رو بوده و هستند و خواهند بود، سازمانها نيز از زمان تولد تاكنون و در آينده با مشكلات متعدد روبهرو بوده و خواهندبود.

سازمانها نيز مثل آدمها، هر از چندي با چالشهاي مختلف اجتماعي، اقتصادي، جغرافيايي، طبيعي ، سياسي و ... روبه رو ميشوند و به تبع كوچك يا بزرگ بودن خود، چالش آنها نيز كوچك يا بزرگتر خواهد بود؛چالشهايي كه گاهي با همه بزرگي سازمان هيچ امكان حل آنها وجود نداشته و به انقراض سازمان انجاميده است.

اما هميشه با به وجود آمدن چالشها در طول تاريخ، يك سوال مطرح بوده است كه در شرايط سخت چه بايد كرد و راه كار عملياتي واقعي كدام است؟

به نظر ميرسد كه ساده ترين پاسخ به وجود راهحل چالشها را بايد از طبيعت آموخت، خداوند همچنان كه گاهي فرمان قهر طبيعت با آدمي را صادر ميكند، آشتي آن را نيز وعده ميدهد، كدام سيل ويرانگري است كه بعد از چند روز فرو ننشيند، كدام توده مذاب آتشفشاني است كه بعد از چند روز سرد نشود، كدام توفان سهمگيني است كه بعد از چند روز به اقيانوسي آرام و دلنشين تبديل نشود، كدام گردبادي است كه بعد از كوبيدن و كوفتن و در هم پيچيدن از پا ننشيند و ...

چالشهاي سخت زندگي افراد نيز بعد از همه مشقتها گاهي از ذهن ميپرند و گاهي تبديل به خاطرهاي ميشوند كه با همه دردناكي خود در بازگويي آن، لبخند هم چاشنياش ميشود.

 مشكلات سازمانها نيز با گذشت زمان و صبوري مديران و كاركنانش حل ميشود.

مديريتهاي كلان، ناخداي كشتي توفانزدهاي هستند كه در اولين مرحله بايد، كشتي را به سلامت از معركه توفان به در كنند، معمولا ناخداي باتجربه در جهت مخالف وزش باد و توفان، كشتي را هدايت نميكند، ناخداي باتجربه، كشتي را در مسير باد و در مسير توفان قرار مي دهد اما هرگز نميترسد، سكان را رها نميكند، فرار نميكند، به دريا نميپرد، به همه دوروبريها با دقت بيشتر نگاه ميكند، نورافكن روشن ميكند، تاريكي را جست و جو ميكند، چشم بر چشم نميگذارد، پلكي بيهوده نميزند، با همراهان خود مشورت ميكند، تصميم درست ميگيرد، فرمان ميدهد، صبر ميكند، دل به خدا ميدهد و كشتي را با فروكش كردن توفان به ساحل امن هدايت ميكند.

 در طول توفان هم هيچ ملواني، طناب را رها نميكند، هيچ كس به درون كابين خود نميرود، هيچكس كشتي توفان زده را ترك نميكند، هيچكس بيعت نميشكند، هيچ كس ناخدا را تنها نميگذارد، هيچ كس توطئه نميكند، شايعه نميسازد، آب به آسياب دشمن نميريزد، افسر و معاون و ناخداي يكم و دوم و سوم و خدماتي و جاشو و ملوان و كارمند و كارگر و رييس و مدير، همه يكي ميشوند.

 «يكي براي همه و همه براي يكي.»

تلاشي است براي بازسازي سازمان، تلاشي است براي خنثي كردن توطئه، تلاشي است براي رساندن كشتي توفان زده به ساحل امن.

راهكار عملياتي جز صبر و تلاش مضاعف براي هيچ چالشي در جهان وجود نداشته و ندارد.

 يادمان باشد كه تلاش براي رسيدن به ساحل امن، سلامتي همه را تضمين ميكند و آيندهاي بهتر نويد ميدهد.

 

صفرهای بی ارزش یا با ارزش /هفته نامه ستاره صبح شماره 102/شنبه 21 آبان 1390


سالنامه ای توانسته است سه چهار شماره ای منتشر شود، فصلنامه ای توانسته است دو رقمی شود و ده بیست شماره منتشر کند، ماهنامه ای توانسته است به  پنجاهمین شماره برسد، هفته نامه ای توانسته است سه رقمی شده و یکصدمین شماره انتشار خود را در آغاز سومین سال نامعلوم جشن بگیرد،روزنامه ای توانسته است چهار شماره ای بشود و برای هزارمین شماره خود از هزار نفر تقاضای هزار یاد داشت  نماید و....

آیا انتشار 1شماره ، 10 شماره، 100 شماره، 1000 شماره، 10000شماره، 100000شماره روزنامه ، هفته نامه ، ماهنامه و...کار سترگ و مهمی است؟

بدون شک پاسخ این سوال بستگی خاص به  محل جغرافیایی انتشار،پیشینه فرهنگی آن دیار،شرایط اقتصادی ، اجتماعی، علمی، فنی و از همه مهمتر سیاسی آن سرزمین دارد.

در سرزمین ما شماره های 1، 10، 100، 1000، 10000 و شماره 100000 که تا به حال کسی ندیده است،شماره های ماندگاری هستند که می بایست به احترام ناشران و دست اندرکاران چنین نشریاتی که می توانند در کارنامه خود ، این اعداد را داشته باشند ، به احترام برپا خاست.

صفرهای بی ارزش ، وقتی کنار عدد یک قرار می گیرند، هرچه بیشتر می شوند ،نمایشی ازا یستادگی، توانمندی وتلاش گروهی قلم بدست را که هیچگونه رابطه ای هم با دستمزد های 3 هزار میلیاردی ندارند و دستمزد سی هزار توما نی و سی هزار ریالی هم دریافت نمی کنند را به معرض قضاوت مردم و خوانندگانش می گذارند.

این صفرهای به ظاهر کم ارزش ، عشق به این سرزمین را در صاحب امتیاز ، مدیر مسئول، سردبیر،  نویسندگان، خبرنگاران، روزنامه نگاران ،عکاسان، ویراستاران، طراحان وهمه خد مه این دفاتر کوچک و بزرگ مطبوعاتی ، نشان می دهد.

من بارها نوشته ام که بسیاری از نشریات در وطن ما ، بدون آنکه منتشر شوند" سر زا" می روند.

 نشریاتی که در فاصله شماره یک تا دو رقمی شدن از حرکت باز می مانند را کودکان مرگ می نامم و "مرگ کودکی" می خوانم،کودکا نی که هنوز تلوتلو می خوردند و راه رفتن می آموختند.

دو رقمی ها که بین ده تا صد شماره می میرند را باید نوجوانانی بدانیم که سر به هوایی شان آنها را به      "مرگ نوجوانی" فرا می خواند واگرفرصتی به آنها داده می شد، جوان برومندی در عرصه مطبوعات می شدند که می توانستند به مراحل بالاتر زندگی دست پیدا کنند.

سه رقمی ها نشریاتی هستند که جوانی را آغاز می کنند و تجربه انتشار بین 100 تا 1000 شماره را با خود خواهند داشت، این گروه به لحظه های شگفت انگیزی دست می یابند، در جوانی ، پیرانی با تجربه می شوند،که شور جوانی را با اندیشه ای محتاط در هم می آمیزند، اگر روزی شورمستی جوانی بر اندیشه احتیاط آمیز آنها غلبه کند و از حرکت باز مانند، من آنها را "جوان مرگ " می نامم.

چهار رقمی های مطبوعاتی،آنقدر خوشبخت هستند که گویی پل صراط را طی کرده اند و به میانسالی رسیده اند،آنان زنان و مردان با تجربه وجسوری هستند که از مراحل کودکی و نوجوانی و جوانی به سلامت عبور کرده اند و با کوله باری از علم و عمل در عرصه سخت مطبوعات شماره های 1000 تا 10000  خود را منتشر کرده و توقف آنها به منزله " مرگ میانسالی " اهل خرد و دانش است که خیل عظیمی از دوستان و خوانندگان را به تشیع جنازه آن نشریه می کشد، اگرماهنامه و یا هفته نامه ای چهار شماره ای شود یعنی 20 سال تا 80 سال مقاومت کرده و منتشر شده است که دست مریزاد دارد.

آنها که این سعادت را می یابند تا پنج رقمی شوند و به پیر سالی برسند در هر سرزمینی که باشند باید باور کنیم که یک اتفاق تاریخی روی داده است، باید" اسکار" مقاومت و ایثار و ماندگاری دریافت کنند.

نمی دانم در طول تاریخ مطبوعات ایران و جهان ، چند نشریه 5 رقمی شده اند، اما می دانم که نشریاتی در جهان هستند که یک قرن انتشار خود را جشن گرفته اند.

در ایران ما ، روزنامه اطلاعات، بیست وپنج هزارمین شماره خود را منتشر کرده است و در لگوی خود ازعنوان 86 سا ل حضورمستمردرصحنه اطلاع رسانی کشور خبرمی دهد که شاید بالاترین عدد انتشار یک روزنامه درایران اززمان حضوراولین دستگاه چاپ و فعالیت مطبوعا تی تا کنون باشد و من آرزو می کنم که بتواند صدمین سال انتشار خودرا با شکوه در خانواده مطبوعات و با آزادی های مدنی  جشن بگیرد.

اما شاید این سوال برای اکثریتی ازاهل قلم و دانشجویان روزنامه نگاری، همیشه  تاریخ مطرح بماند که در برابر یک روزنامه که هنوز راه درازی تا صد هزارمین شماره خود برای شش رقمی شدن، (حداقل 3 قرن) نیاز دارد ، چند روزنامه ، هفته نامه ، ماهنامه، فصلنامه ، سالنامه، گاهنامه ، دنیا نیامده مرده اند و یا در کودکی ، نوجوانی ،جوانی و میانسالی از مطبوعات رخت بربسته اند؟

آیا آمار آنها که مانده اند و این یکی که 5رقمی شده و 14 سال دیگر 100ساله می شود با آنها که رفته اند هیچ تناسبی دارد؟

مقاومت انتشاریکصدمین شماره ستاره صبح رادرکهکشان گوتنبرگ که هر آن ستاره ای خاموش می شود به همه دست اندر کاران عاشق و خوانندگان بهتر از جان تبریک می گویم.راهتان مستدام باد.

 

 

         

هنرمندانی که نورچشمی نیستند/ نوشته سعید فانیان/وبلاگ درج/سایت آینده نیوز/روزنامه تهران

    برخی از مواقع سیمای کشور رسم خوبی را در پیش می گیرد و به سراغ برخی از پیشکسوتان حوزه های مختلف بویژه حوزه های ورزشی و هنری و البته کمتر فرهنگی می رود با این وجود سراغ گرفتن تلویزیون برای زمانی کوتاه موجی از توجهات را سبب می شود و همه بویژه مسئولان حوزه های مرتبط رابه فکر  می اندازد یا در واقع به رودربایستی می کشاند و همانند کسانی که تا قبل از این در سیاره ای دیگر بوده اند به سمت پیشکسوت فراموش شده هجوم می برند ،گزارش تهیه می شود ،شعارها داده می شود ،در شعار دادن هم که همه ید طولا داریم سخنرانان نیز تحت تاثیر هیجانات واحساسات و بدون توجه به ثبت و ضبط قول و قرارها و وعده و وعیدها در ذهن های آماده اطرافیان و در رسانه های حاضر بیانات خوبی را ایراد می کنند ،صف طویلی برای گرفتن عکس های یادگاری یا جای گرفتن در قاب تصویر تلویزیون شکل میگیرد، همه اینها صد البته بدلیل حضور پرفروغ دوربین تلویزیون است با  وجود این تدبیر ها و بی تدبیری ها خاصیت ضبط و پخش سیما را نمی توان منکر شد بالاخره تعدادی مشتاق نیز نام وتصویر آن پیشکسوت را می شنوند و می بینند و به یاد او می افتند .همین رسم نه چندان کامل در تلویزیون در عصر بی رنگ شدن عاطفه ها وبی رمق شدن محبت ها روزنه امیدی را به آینده می گشاید اگر به رسم ادب یاد و یادواره ها فراگیرتر و یادها مشمول همه زحمتکشان و تلاشگران  برجسته کشور در عرصه های ملی وعمومی شود این رویه نهادینه شده بصورت فرهنگ در خواهد آمد از جمله این زحمتکشان و خاطره آفرینان ، همکاران  و به عبارتی فرزندان سیما طی سالهای متمادی اند کسانیکه همکاریهای مستمر و حضورشان در لحظات و حالات مختلف سیاسی ا، جتماعی کشور و همراهی و همدلی آنها جزئی از خاطرات جمعی جامعه  ما شده است از اینرو یاد می کنم از تعدادی از این هنرمندان که طی چندسال اخیر یاد و نامی از آنها در سیما ندیده ام و اگر هم بوده یا اشاره ای موردی شده  و بازتابی نداشته است .در محدوده یاد و شناختم یاد می کنم از خانم مریم ریاضی که از اولین گویندگان و مجریان خبر سیما در سالهای پس از پیروزی انقلاب است خانم ریاضی بعداز وقفه ای چند ساله مدت کمی نیز در برنامه ای بنام سیمای مدرسه ظاهر شد و دیگر در سالهای اخیر از او یاد و نامی به میان نیامد ، آقای قاسم افشار از پیشکسوتان اجرای خبر سیما در سه دهه اخیر شخصیت دیگری است که در دو،سه سال اخیر بطور کلی حضور ندارد . خانم سونیا پوریامین از بانوان کارگردان و تهیه کننده  ،آقای ناصر بزرگمهر ازنویسندگان و فعالان عرصه رسانه همچنین آقای حسین پاکدل از نویسندگان  و فعالان عرصه هنر ، از مجریان پیشکسوتی هستند که تا دوسال پیش علاوه بر اجرا در شبکه های داخلی برنامه های موفق و پر بیننده ای را در شبکه جهانی جام جم داشته اند مجریانی چون آقایان سید جواد یحیوی و رضا رشیدپور  ، سهیل محمودی وساعد باقری دو شاعر ومجری برنامه های فرهنگی ادبی سیما نیز برنامه های بسیار موفقی در همه شبکه های سیمای جمهوری اسلامی داشته اند و مردم ما از آنها خاطرات خوب و  اوقات خوشی را در ذهن دارند قطعا حضور نداشتن این هنرمندان با توانمندی ها و ده هاسال تجربه  ، خلا ملموسی  را در برنامه های سیما بوجود آورده است همچنین یاد نکردن از آنها بر خلاف رویه پیش گفته  سیماست ضمن آرزوی سلامتی و توفیق برای این عزیزان و همه کسانی که در ساختن لحظات خوش و خاطرات جمعی مردم ما نقش داشته اند، امیدواریم  برنامه ریزان و مدیران سیمای جمهوری اسلامی ایران نیز بیش از پیش به این مهم توجه داشته باشند .

منتشر شده در سایت خبری آینده نیوزباعنوان هنرمندانی که نورچشمی نیستند تاریخ 4مرداد 1390 چاپ شده در روز نامه تهران امروز باعنوان هنرمندان پیشکسوت تلویزیونی در تاریخ 6مرداد 1390

باز هم تولدي ديگر

این یادداشت در روزنامه اعتماد دوشنبه 30 خرداد 90  با کمی دستکاری چاپ شده است.

در 40 سال روزنامه نگاری حرفه ای،اگر بگویم این چهارمین یا چهلمین یا چهار صدمین یادداشتی است که برای تولد یک نشریه ای که نمی دانم عمرش به چند روز یا چند ماه یا چند سال می کشد،من یا دیگری نوشته است ، سخنی به گزاف نگفته ام.نشریات بسیاری را به یاد می آورم که نطفه شان منعقد نشده ماده 16 شدندوسوختند،"روزگار ما"به صاحب امتیازی خودم یک نمونه از آخرین آنها است.آن هایی را در خاطر دارم که در تولد ودرهمان شماره 1 سرزا رفتند،"میعاد اقتصادی " باز هم به سردبیری خودم از  دیگر نمونه های آن است.تعداد نشریات تک رقمی بسیاری را می توان نام برد که هنوز راه رفتن نیآموخته،کودک مرگ شدند،که "نجات"با مدیر مسئولی من یکی از آنها بود.آنها که دو رقمی، تعطیل شدند را من جوانمرگ می دانم که "روزگار وصل" را با مسئولیت خودم  می توان نام برد، تا برای همه نمونه ها سند ارایه کرده باشم.3 رقمی ها را میانسال می نامم که تجربه انتشار بین صد تا هزار شماره را در شناسنامه خود دارند که اگر مجله باشند، خوشبخت هستند که چند سال عمر کرده اند.تعداد 4 رقمی های مطبوعات،اگر بمانند،اتفاقی تاریخی است و باید "اسکار" ماندگاری دریافت کنند.

 نمی دانم در طول تاریخ یکصد واندی ساله مطبوعات ایران ، چند نشریه غیردولتی و حتی دولتی تا امروز 5 رقمی شده اند، اما می دانم هیچ نوه ای ، نشریه پدر بزرگش را منتشر نکرده است و جزء  یکی دو روزنامه حکومتی که میراث دیگری است ، نشریه ای را نمی توان مشاهده کرد که 5 رقمی شده واز حکومتی به حکومت دیگر رسیده باشد.وقتی نشریه ای به صدمین شماره می رسد،ویژه نامه منتشر می کند وجشن تولد می گیرد که چه شاخ  غولی را شکسته است. ظاهرا انتشار صدمین یا هزارمین شماره یک نشریه مستقل،اتفاق بزرگی در مهد تمدن وفرهنگ است.وقتی عزیز دلی می گوید برای تولد یک روزنامه ، یادداشتی بنویس، نمیدانم چرا به جای شادی وچراغانی وکیک وشمع وبادکنک وکاغذ رنگی وبوی خوش زندگی،تصویربازداشت ودربدری،پاسخگویی و گوش نکردن در ذهنم رژه می روند.

تلویزیون را روشن می کنم، دوشنبه شب 23 خرداد90 است،عادل فردوسی پوردربرنامه 90، به راحتی 900 دقیقه می تازد وزیر خم 9هزار نفررا می گیرد و9نفررا برنده می کند و90 نفررا بازنده و9میلیون را سر کار می گذارد تاساعت از نیمه شب بگذردومن در خواب وبیداری ،صدای مدیرقرمزپوش ها رامی شنوم که چون دادستانی پر قدرت اتهامات علی دایی رابرمی شمارد وفیلمنامه اکشن، اما بدون حضور پلیس را تعریف می کند،از زبان او، علی دایی را تصویر می کنم که به نقش "لات"فیلم فارسی،عربده کشان،بنده خدایی را به گوشه دیوار کشانده ودستش را زیر گردن اوگذاشته ودارد خفه اش می کندکه "رمبو" وارد می شود و...خواب از سرم می پرد،چشم هایم را می مالم که کاشانی از صحنه خارج می شود و علی دایی وارد می شود.ساعت 2 بامداد شده است وفردوسی پور می گوید،من سوالی ندارم،خودتان همه چیزرا شنیدید،پس شروع کنید(این هم نوع جدیدی از فنون مصاحبه)و میکروفون میلیاردی رسانه ملی را که برای هرثانیه آگهی آن چند میلیون تومان می گیرند دراختیار دایی جان می گذارد تا علی خان هم بدون لکنت زبان هرچه دل تنگش می خواهد بگوید،او هم نام دهها نفر را دربرنامه زنده تلویزیونی می گوید ویکی را یارغار رئیس،دیگری را دکه دار،سومی را گردن کلفت،چهارمی را...می نامد و مدعی العموم هم که درخواب است ورئیس صداوسیما ومسئول شبکه وناظر پخش وبقیه هم که ایضا".این صدای اذان صبح است که باعث می شود برنامه آگهی نمایشی هیجان انگیز کاشانی، دایی، فردوسی پور قطع شود.

دلم به حال مطبوعات می سوزد که هرگز رسانه ملی نیستند،آرزو می کنم که اعتماد بتوانداعتماد سوخته شده در دل مردم را زنده کند،سحر وجادویی کند، شاید رسانه ملی شود.

ادامه نوشته

سلامی عاشقانه

 این یادداشت در مجله بانک سامان شماره ۴۶ فروردین ۱۳۹۰ چاپ شده است که به صورت رایگان در همه شعب این بانک ودر همه ایران توزیع می شود.یادداشت ذیل در مباحث مدیریتی و برای یک سازمان و مشتریان و کار کنان آن نوشته شده است اما شاید بتواند برای دیگر عاشقان این سرزمین همیشه سبز هم خواندنی باشد.(یعنی امیدوارم که خواندنی باشد).

 

هر صبحدم که پنجره را باز می کنم / تا شامگاه عشق تو پرواز می کنم

هر شام را به یاد تو می آورم به روز/ هر روز را به نام تو آغاز می کنم

به نام او آغاز می کنم که هر چه بخواهد همان می شود و او خواست که باز هم فرصتی دیگر داشته باشم تا یک‌بار دیگر در مجله وزین بانک سامان، یادداشت نوروزی بنویسم و ارادتم را به همه دوستان و همکاران و مشتریان و خوانندگان مجله تقدیم کنم.

یادداشتم را با عشق به خداوند بزرگ آغاز کردم تا در ادامه باز هم از عشق بگویم، از عشق زمینی ، عشق خدايي، عشق به خدمت، عشق به کار، عشق به سرزمینی که در آن متولد شده ایم،  بالیده ایم و زندگی می کنیم و باز هم از عاشقی بگویم که می تواند سنگ ها را بردارد تا شیرینی را بفهمیم.

می خواهم برای نوروز امسال یادداشتی متفاوت و عاشقانه بنويسم اما آنقدر در طول۴۰ سال روزنامه نگاری حرفه‌اي، جدي نوشته‌ام كه حتي‌يك روز در ابتداي يك كتاب كه مي‌خواستم‌ به يكي از عزيزترين‌هاي زندگي‌ام تقديم كنم، نوشتم  که حاصل این همه جدی نویسی، این شده است که حالا واژه های عاشقانه را در ذهنم گم کرده ام و مثل کارمندهای دوایر بایگانی راکد سازمان ها شده ام که یادآور تصویر قصه ای از آنتوان چخوف است که بایگان به مرور ایام جزئی از بایگانی می شود و لبخند زدن و حس حرکت را هم فراموش می کند. حالا می خواهم دست از مدیریت ها، (اگر بتوانم) بردارم و بهار را بهانه کنم و در این شماره کمی از عشق بنویسم.

اما می بینم که عشق بهانه نمی خواهد، عاشق می خواهد و بهار هم که فصل عاشقانه هاست. نگاه در نگاه که افتاد، عشق آغاز می شود و این فرهنگ نگاه عاشقانه را می توان در همه تاریخ ادبیات ایران و جهان به وفور یافت؛ از لیلی و مجنون تا شیرین و فرهاد، از اودیسه و ايليادهومر يوناني تا نغمه های لامارتین فرانسوي، از یوسف و زلیخا تا وامق و عذرا، از فردوسی  حماسه سرا تا سعدی شوخ و شنگول، کافی است که برای دیدن عشق، ما چشم های‌مان را باز کنیم.

عشق مثل هوا، همه جاهست./ما باید قدری، جانانه تر، نفس بکشیم.

آن کس که در پشت باجه ایستاده است را کمی نگاه کنیم.مهربانی از چشم هایش سرازیر می شود، لبخند سپاس دارد، ممنون است که کارش را به موقع انجام داده ایم، از بابت وظیفه اداری ما که برایش حقوق و دستمزد می گیریم، از ما تشکر می کند. با چند برگ پول نو، خوشحال تر ما را ترک می کند.

به هر چهره ای تبسم داشت / ما به آن چهره احترام کنیم

هر کجا اهل مهر پیدا شد/ ما در اطرافش ازدحام کنیم

چشم ما چون به سرو سبز افتاد/ بهر تعظیم او قیام کنیم

زندگی در سلام و پاسخ اوست/ عمر را صرف این پیام کنیم

از این که جایی برای نشستن دارد، از این که می تواند آسوده خیال در انتظار صدای شماره ای باشد که او را به پشت باجه ای می خواند، از این که می داند پارتی بازی در کار نیست، از این که کسی را بی کار نمی بیند، از این‌که نوبت ها رعایت می شود، از این که با لبخند او را می پذیرند و با لبخند بدرقه اش می کنند، از این که کسی غر نمی زند، از این که کسی سختي های زندگی را به پای او نمی نویسد، از این‌که کسی از حجم کارها خسته نیست، از این که هیچ کس کم کاری نمی کند، از این که می دانند او هم یک شهروند ساده است، از این که می فهمند که او هم در ترافیک زندگی مانده است، از این که اوضاع سیاست و اقتصاد و اجتماع برای هردوشان شبیه هم است، از این که هر دو همدیگر را در پشت باجه و جلوي  باجه می فهمند و به هم خشمگینانه نگاه نمی کنند، از این که همدیگر را باور کرده اند، روی مبل راحتی که لم داده است، در انتظار صدای شماره خوان نوبت خویش، خوابش می گیرد. زندگی به همین سادگی است که زیبا می شود، آرام مي‌گيرد.

ذهن ما باغچه  است  / گل در آن باید کاشت

و نکاری گل من / علف هرز در آن می روید

زحمت کاشتن یک گل سرخ

کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است

گل بکاریم بیا / تا مجال علف هرز فراهم نشود

بي گل آرايي ذهن / نازنين/ هرگز آدم، آدم نشود

بانك هم مي‌تواند مرا و هر مشتري را به آرامش دعوت كند، كمي همت ‌مي‌خواهد تا گل آرامش را بكاريم، تا در شعب سامان، هر مشتري سامان بگيرد.

**

با سلام آغاز كنيم، با سلامی گرم تر بدرقه اش کنیم.بگذاریم  خاطره ای همیشگی از ما در ذهنش بماند. می گویند سلام، سلامتی می آورد، پیامبر خدا در سلام کردن به دیگران و حتی کودکان پیشی می گرفت. سلام والاترین نعمت انسان شناسی است که خداشناسي و همه شناخت های بعدی را در خانواده ارتباطات با خود همراه می آورد.در سلام کردن به مشتریان، پیشی  بگیریم که فرمان پیامبر اکرم را به جای آورده باشیم و خاطره خوش را در ذهن کسی که به خانه مان، به محل کارمان آمده است بر جای بگذاریم.

همه روز، اول صبح/ سکه مهر و محبت را/ از قلک دل برداریم

و ببخشیم به اول نفری که به ما می تابد.

اولین عابر امروز / که از کوچه ما می گذرد/ و صمیمانه بگوییم: سلام

قرار بود در این شماره فقط از عشق و بهار بگویم (گفتم که اگر بشود):

زندگی عشق است / عشق افسانه نیست

آن‌که عشق را آفرید، دیوانه نیست

عشق آن نیست که کنارش باشی/ عشق آن است که به یادش باشی.

می گویند نخ داخل شمع از شمع پرسید، چرا وقتی من می سوزم تو آب می شوی، شمع پاسخ داد، مگه می شه، کسی که توی قلبم جای داره، بسوزه و من اشک نریزم.

اي كه مي‌پرسي نشان عشق چيست/ عشق چيزي جز ظهور مهر نيست.

یادمان باشد که داشتن نگاه عاشقانه، زندگی را برای همه ما زیباتر می کند، یادمان باشد که هر وقت از کارمان خسته شدیم، هر وقت احساس کردیم به آخر خط رسیده‌ایم، هر وقت گفتیم دیگر تمام شد، به یاد بیاوريم که دنیا گرد است و شاید درست در نقطه شروع دوباره ای قرار گرفتیم که باید دویدن را آغاز کنیم.گاهی باید ساعت زندگی را دوباره کوک کرد.

من نمي‌دانم و همين درد مرا مي‌آزارد

كه چرا انسان / اين دانا/ اين پيغمبر/ در تكاپو‌هايش

چيزي از معجزه آنسو تر/ ره نبرده‌است به اعجاز محبت

چه دليلي دارد/ كه هنوز/ مهرباني را نشناخته‌است

و نمي‌داند در يك لبخند/ چه شگفتي‌هايي پنهان است

مشتریان ما، دوستان ما هستند، دوستان بانک شما هستند، مثل تکه های یک پازل هستند، اگر حتی یکی شان کم بشود، هیچ چیز جايشان را نمی گیرد و اون پازل هیچ وقت کامل نمی شود، اگر فکر کنیم که یکی از آن‌ها کم بشود مهم نیست، اشتباه کردیم، تصویرمان ناقص می ماند، تلاش کنیم که هیچ وقت یکی از آن تکه های پازل كم نشود.

من برآنم كه در اين دنيا/ خوب بودن/ به خدا/ سهل ترين كار است

و نمي‌دانم / كه چرا انسان/ تا اين حد با خوبي بيگانه است

و همين درد مرا سخت مي‌آزارد.

در سالی که گذشت، نقدهایی نوشته ام، با این قصه که سامان زیباتری داشته باشیم. سنگی که طاقت  ضربه های تیشه  را ندارد،  تندیس زیبایی نخواهد شد.

ابتدا می خواستم در این شماره مثل نوروز گذشته، نگاهی به عملکردها داشته باشم و پاسخی به چند یادداشت که از نوروز قبل در پوشه ام جای مانده است، اما باورم را به نگاه عاشقانه این یادداشت تغییر دادم.برای پربارترشدن مجله خودتان بیشتر بنویسید و برایم بفرستید. انتقادها را بیشتر دوست داریم.

ارسال کن برای من / با نامه ای سفارشی

یک خرده مهربانی / بیا این هم نشانی من

سال جدید، خیلی مبارک باشد.

 

شعر‌هااز: مجتبي كاشاني/ فريدون مشيري/ عمران صلاحي

 

زمستان هم می رود اما روسیاهی به ذغال می ماند...همراه با تبریک نوروزی

یک یادداشت درآخرهای زمستان نوشتم که منتشرش نکردم. حالا بهار شده ، می توانم تبریک نوروزی خودم را با آن یادداشت باقیمانده در پوشه نارنجی رنگ زمانه درهم آمیزم وبگذارم در این وبلاگ تا آرشیو خودم کاملتر شود.این وبلاگ ها هم که دیگر رونق شان را با آمدن فیسبوک و یوتوب ها وسایر تکنولوژی ها ازدست داده اند.شده اند مثل تلگراف که امروز درس تاریخ است...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------عیدتان مبارک/در دفتر مهربانی شما حاضری می زنم تا بدانید در هرجایی از عالم که باشم به یادتان هستم و برای شماو کسانی که دوستشان دارید دعا می کنم.بهاربهانه خوبی است تا به روزگار بخندیم و حتی دشمنانمان را ببخشیم ولذتش را ببریم و باور کنیم که خدا همیشه با ماست.ازهمه شما که برایم در این وبلاگ پیام می گذارید و یا برایم مرتبا ایمیل می فرستید و یا با اس ام اس یادم می کنید،سپاسگزارم و دوستتان دارم.باورکنید خیلی زیاد دوستتان دارم...

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

گر گزندی رسد ز خلق مرنج  /  که نه راحت رسد ز خلق،نه رنج

از خدا دان  خلاف دشمن ودوست  /  که دل هر دو در تصرف اوست

بعضی روزها،دلتنگی چنان فضای فکری و روحی انسان را پرمی کندکه نمی داندبه چه کسی و کجا پناه ببرد،لحظاتی که نقطه پایانی بر آن ها نیست.تکرار دقایق تکراری!نگاهی به دیروز،چشمی بسته بر فردا.

در درونت فریاد های بلندی سر می کشد. می خواهی آسمان را جیغ بکشی وبگذاری متوسط ها هر چه می خواهند بگویند.می خواهی با فریادت،باور کوتوله ها را بهم بریزی وحرف تازه ای را در ذهن جمودشان جاری سازی،می خواهی آب بیرنگی باشی تا رنگ های جهان را در خودبشویی،می خواهی دریای رنگین کمانی از اندیشه ها را در دور و برت گرد هم آوری تا ماهی کوچک وپرندگان ماهی خوار باهم آشتی کنند و هیچ ماهی قرمز حوضی از پنجول گربه های ولگرد نهراسد.

اما روزگار،روزگار وصل نیست.

از خودت هم خسته می شوی،فریادهایت،گوش خودت را هم آزارمی دهد،دلت دیگر پناهگاه آرامش نیست، در ذهنت زمزمه می کنی:

ماه غمناک /  راه غمناک / ماهی قرمز افتاده بر خاک.

روزنامه ها را ورق می زنی،می خوانی،اما نمی فهمی.به رادیو گوش می دهی،اما نمی شنوی.به مردم نگاه می کنی،امانمی بینی.کتاب برمی داری،اماچیزی نمی خوانی.تلویزیون رنگی راروشن می کنی،اما همه تصویرهارا سیاه وسفید می بینی.دنیا را نگاه می کنی، کدر وخاکستری شده است.

تنهایی،تنهاترازهمیشه،دور وبرت هستند و نیستند،درهم وبرهمند،همه خسته،پژمرده،زرد،مثل اینه که خزان به زندگی ات زده،آفت به رفقات زده،دردی به جان یارانت افتاده...و دلت می خواهدکه زار زار گریه کنی.

در تنهایی، یک دوست پیام می فرستد، که به دنبال دوست می گردیم ، پیدایش که می کنیم، دنبال عیب هایش می گردیم، وقتی که از دست دادیمش ، خاطراتش را زیر و رو می کنیم و همچنان همه مان تنهاییم.

یاد قصه ای می افتی که می گوید :در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات در تنهایی یخ زدند ومردند ودر این میان خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند تا بتوانند همدیگر را حفظ کنند تا نسل آن ها از بین نرود،اما بعضی ازآن ها مواظبت نمی کردند و خارهایشان دیگران را زخمی   می کرد ،مخصوصا وقتی که هوا سرد تر می شد ونیاز به حمایت بیشتر از همدیگر داشتند تا گرمتر شوند.آن ها که باهوشتر بودند سعی می کردند خارهای دوستانشون را تحمل کنند تا نسل شان از روی زمین برکنده نشود،اما آن ها که بابهانه وبدون بهانه دورتر می شدند بعدازمدتی یخ می زدند و می مردند.بعضی ها هم که دور شده بودند ونمرده بودند فهمیدند بهتره برگردند وبا یک معذرت خواهی ساده ، گرد هم بیایند تا زنده بمانند.آموختند که زخم های کوچکی که از همزیستی با کسانی که مثل خودشان هستند،بوجود می آید ،بهتر از تنهایی است. آموختند که گرمای وجود دوستانشان ،از زخم چند خارقابل تحمل تر است.یاد گرفتندکه هیچ کس بی عیب نیست، اما باید معایب یکدیگر را تحمل کنند و محاسن هم را تحسین نمایند.آن ها هم که یاد نگرفتند و نخواستند با یک عذرخواهی ساده برگردند ، در کبر و غرور و تنهایی، روزگار را از دست دادند و مُردند ویا می میرند!

کلافه از روزگار ، پرخوری می کنی، ورم می کنی، می خواهی بترکی،نمی ترکی. می خوابی.

می خوابی،تمرین مُردن می کنی،خودت را برای آینده آماده می کنی،اما خواب نمی آید،مُردن هم به این سادگی نیست،ازاین دست به آن دست می شوی،هجوم فکرها،ملخ ها حمله می کنند،اندیشه هارا با خود می برند،می خورند،تصاویر درهم وبرهم می شوند،تلفن که زنگ می زند،نیم متر از جا می پری، منم.گیج ومنگ جواب می دهی،نصیحت می شنوی،بی خیال دنیا و آخرت شو،به فکر فرهنگ و اجتماع واندیشه نباش،جهان کار خودش را می کنه،رفاقت معنا نداره،دوستی توقصه هاست،درهمیشه روی همین پاشنه چرخیده،بچسب به اقتصاد،که دنیا روی کاکل سرمایه می چرخه وبس.پول ،پول،پول.

گوشی را که می ذاری،می بینی توی این قصه هم،کلاهت پس معرکه است،عقل معاش هم که نداری،اهل بده بستان های رایج وتملق و پاچه خواری وسر تکان دادن وبه به وچهچه کردن هم که نیستی.فوری می خوای بدون سبک وسنگین کردن وزن طرف بزنی توذوقش که ماتحتش تا اخراج کردن توبسوزه.مزه مزه کردن کلام را هم توی اون غار علیصدر صورتت هم که بهت یاد ندادن تایک لقمه نان وبوقلمون را برای نسل بعدی هم حفظ کنی،دنبال رییس و معاون و مدیرکلی و وزیر و وکیل و استادی هم که نیستی، پس معلومه چه مرگته!

تو اهل بزن بزن هم که نیستی،نان خالی هم که بلدنیستی بخوری،ژست گدا گشنگی راه هم که تمرین نکردی،تحمل دوتا چوب وفلک هم که نداری،چریک کت و شلواری هم که تو جنگ معنی نداره،عزیز کرده یکی یدونه مامان جونت هم که بودی،برو بچگی تو ادامه بده.

بچگی می کنی،عکس های کودکی همه سیاه سفید اما پر از رنگ پنهان مهربانی،ناز ونوزت در عکس ها ثبت شده،رفاه شرکت نفتی همه را نفتی کرده،لوسبازی از سرو کله تصویر ها سرازیره...

می پری تو دبستان برای یادگیری،حافظه پر میشه از خاطره با فریاد بچه های شش ساله و سنگ های ریز توی جیبت که سنگتراش برو سنگ مارا بتراش،هفت سالگی با آفای خسروی ، کلاس سوم و جهارم با آقای ساکتی،ساکت وبا تربیت بزرگتر میشی،در کلاس پنجم با آفای عذرا معنای ده سالگی را تجربه می کنی و یک دفعه بزرگ میشی ، کلاس ششم دبستان عنصری بندرماهشهر آغاز آقا شدن است، کشف درس انشا با آقای بنی طرف که یادگار ماندگار ذهن همیشگی تو می شود و پرونده دوره ابتدایی  با شاگرد اولی به پایان می رسد.

بالغ شدن در سیکل اول دبیرستان و اسباب کشی به شهری آبادان و فهمیدن جنس مخالف با خلق دفتر افکار وعقاید که بهانه ای است برای حرف زدن با دختر هاو نزول علم دانش از شاگرد اولی تا تجدیدی .

سیکل دوم در دبیرستان امیرکبیر باکشف صمدبهرنگی وخرمگس ،پیدا کردن معجون مکتب اسلام و مجله فردوسی ،از این کلاس تقویتی به آن کلاس کنکوررفتن،از زبان انگلیسی به کلاس فارسی،ازکلاس دینی به کلاس یادگیری گیتار،از پای سخنرانی دکتر شریعتی به شب شعر اخوان،ازسینما به باشگاه، ازمسجد به دیسکو و تهیه روزنامه دیواری و سر وکله زدن بامعلم های ادبیات وبلاتکلیفی و نفهمیدن ها همراه شد.

هیجده سالگی،جوانی،سرکشی،پایتخت نشینی،عشق های هفتگی،روزنامه نگاری،حرفه ای شدن،  دانشجویی،طغیان اندیشه ها،مشتری تئاتر،روشنفکری،شعاردادن،عاشق گلسرخی شدن،من اگرمانشوم تنهایم،تواگر مانشوی خویشتنی،چه کسی می خواهدمن وتو،مانشویم،خانه اش ویران باد. ،دستگیری،ساواک،آرامش.

سربازی،سربزیری،ازدواج،کارمندی،تولدچکاوک آزادی،انقلاب،برگشت به جوانی،من اگر برخیزم،تواگر برخیزی،همه برمی خیزند،کانون نویسندگان،روزنامه،شب نامه،نستوه، بامشاد،آفتاب،بامداد،همه ، زودغروب می شود.

چکامه خوشبختی، کارمندی، سکون، سکوت، جنگ، خاموشی، ترس، بستنی، بمباران، پشت جبهه، خبر، مجله، روزنامه، نمایش،  تیارت، رادیو،  تلویزیون،  مطبوعات، کودکان، کانون، انجمن، دانشگاه، تدریس،  جوانها،   روابط عمومی، درگیری، بانک، اقتصاد، مدیریت کوتوله ها، فرهنگ توطئه،قصه،غصه.

عمو کجارفتی؟مثل همیشه پرت شدی.من فقط گفتم بچگی.توبرایم یک عمر را می خواهی دوره کنی.می بینی هیچ مرگت نیست،کمی دلت شکسته،آخه هیچ چیز آسان تراز قلب نمی شکند،اما تو که خودت یک عمر دل این واون رابا قلمت و زبونت شکستی،حرف این یکی را گوش کن،یک عمر گفتن آدم رک وصریحی هستی، باورت شد؟خوشت اومد؟خبرنداری که بعد رفتند پشت سرت خندیدند وشهامت را حماقت نام گذاری کردند و بر شانه های تو سوار شدند و خرشان را راندند.

حرف این یکی را گوش کن،بچسب به پول در آوردن،تو که بلدی پول در بیاری،فقط ذخیره سازی برای روز مبادا رابلدنیستی،فوری خرجش می کنی،خودم یادت میدم چطوری پول روی پول بزاری تا آدم بشی ...

ـ منظورت مورچه بشم،من آدمم، یعنی فکرمی کنم آدمم.

-آره همون فکر می کنی آدمی!

می خواهی بچسبی به سیاست،می بینی که سن وسالت ازمرگ بر این وآن گفتن هم گذشته، مشتت در هوا،پشه ای راهم نمی هراساند،رسیده ای به پند پدربزرگ، سیاست پدر ومادر ندارد،سال های کودکی ات همیشه بل وسباستین و هاچ زنبورعسل بودی،دنبال پدر ومادر می گشتی،آخ جون،بوی چادر مادر،عجب بویی بود،توی اون همه سروصدای روضه وسینه زدن ها ،زیرچادرش،چه خواب لذت بخشی می کردی،چادرش را که هوا می داد بویش مستت می کرد،شراب خواب بود،حالا باید به فلسفه ای بچسبی که کمی پدر ومادر داشته باشد،یک عمر سر سفره پدرومادر ننشستی که آخرش مردم بگند.ای بی پدر ومادرسیاسی.

غربت نشینی هم درمان درد بی درمانت نیست، سوادت هم که لنگ می زنه ، اداهای روشنفکری وکافه نشینی و می و کافی و شمع و قهوه و قی و...را هم که بلد نشدی،تا بتوانی جایی در دل فرهنگ شعر و ور گونه جامعه از ما بهتران (انتلکتویل) خارجه وداخله داشته باشی.غریب آمدی و غربتی هم می روی.

زانوی چپت درد می کنه،چربی ات رفته بالا،گلیسیرین ات روغنی شده،موتورت ریپ میزنه،چشم هات چهارتاشده،دور ونزدیک راقاطی کردی،موهات سفیدشده،این که ریخته اسمش کچلی است،گیربکس ات صدا می کنه،استخوانت پوک شده،جلوبندی ات تو چاله افتاده کج شده،کف پات وز وز می کنه،دستت درد می کنه،شکمت زده بیرون،کمرت آخ می کنه،عقلت،این یکی را از روز اول نداشتی!

بیست ساعت تو چاله وچوله ها و دست اندازها از این ده به آن ده می رفتی،مثل این که دوساعت بود، حالا دوساعت توی (فرست کلاس)می شینی،از این پایتخت به آن پابتخت میری ،مثل اینه که بیست ساعت نشستی،دست وپات خشک میشه،اماروی ات کم نمیشه، میگی جوونیه دیگه!

می خواهی خودت باشی،می خواهی خود خودت باشی،بی ادا و اصول،غلط کردی،مگه میشه،مگه  می ذاریم، زن وبچه چی میشه؟ جامعه چیه می گند؟ شاگردات؟ معلم هات؟ همسایه ها؟ دوستات؟ فامیل ها؟ همکارات؟مردم؟مردم؟مردم؟

ـ مُردم از دست این مردم.

می خواهی خودت باشی، می خواهی نقاد زمانه باشی،می خواهی خودت را بی رحمانه تر از دیگران به سلابه بکشی،تا حداقل به دیگران بتوانی بگویی بالای چشمان شهلایتان ابرو هم هست،درپزشکی بی قانونی،روحت را به دست تیغ می سپاری،برش برش اش می کنی،خودت را سلاخی می کنی تا ببینی در شصت سالگی در کجای این جهان ایستاده ای؟

نگاهی به دور وبرت،گام های آهسته ات را تند تر می کنی،سال هاپیش از رفیق شاعر جوانی ات  آموخته ای .درهوای ابری باید زیر باران رفت،چشم هارا باید شست، تندتندتر قدم ها را بر می داری، از میان درختان جنگل سوسی(دهی درنزدیکی پاریس افسانه ای)در پنج هزار کیلومتری خانه،خودت را به کوچه پس کوچه های دود گرفته شهر خاطره ها می رسانی،شاید پرواز خیال جایی برای تو داشته باشد، زمستان دارد می رود،روسیاهی به زغال می ماند.

 

ادامه نوشته

تولد پپامبر خدا،مسیح صلح و آغازسال نو میلادی بر دوستان مسیحی و همگان مبارکباد

آن که مست آمده دستی به دل مازد ورفت / اندر این خانه ندانم به چه  سودا زد ورفت

خواست  تنهایی  ما  را به رخ  ما  بکشد/ تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 آغاز سال 2011 ، شروع دهه دوم قرن بیست ویکم ، درجهان سرعت وتکنولوژی ، پنج هزار کیلومتری خاک پاک وطن، بعد از یک هیاهوی پنجاه و چند ساله برای هیچ، همراه با توریست های در بدرعالم و یک میلیون بوسه رهاشده درهوای شانزه لیزه به یاد ماندنی ، درهوای زیرصفر نیمه شبی ابری و تیک تاک ساعت صفر، رهاشده در تنهایی غربت ، در یک آپارتمان کوچک پنجاه وچند متری در طبقه سیزدهم،بانگاهی به عروس شهرهای عالم،دریاچه ای یخ زده ،یک جفت قوی سفید گردن کشیده،مردمی سر در گریبان، دستکشی رها شده در روی برف، پیرزنی با قلاده ای برگردن سگش،دختری بور وبلوند وآویزان بر گردن پسری سیاه و آفریقایی الاصل،زن میانسالی با زنبیلی در دست و پیرمردی گیج که کلاه ازسر بر می دارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی    می گوید: bonjour

دل من که به اندازه یک عشقست ، به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد.                           آه...سهم من اینست ،سهم من اینست،سهم من آسمانیست که آویختن پرده ای آن را ازمن می گیرد. .

سرم را بر می گردانم ،قلم و کاغذ،اینترنت(سهم من اینست)،به آفتاب سلامی دو باره خواهم داد... سلامی به همه آنها و همه آن چیزهایی که همه عمر دوستشان داشتی و داری. درهم و برهم، مثل بازار میوه وتره بار شهرداری. بی هیچ حق انتخابی،دانه درشت هم در میان شان است،اما لک وپیس دار، کرم زده هم در کیسه دوستی ، در زنبیل  زندگی ات یافت می شود، مگرخودت دانه درشت وبراق بودی؟لک و پیس های خودت را ندیدی؟ کرم های وجودت را نفهمیدی؟ اگرنفهمیدی ، حتما خودت نخواستی بفهمی.عیبی ندارد، همه دارند، همه داریم.

سلامی برهمه،براشیایی که صدا را نمی شنوند،بر خانه،برخودکاروکاغذهایم که روی میزم جامانده اند.  سلامی بردوستانی که می شناسم، بر دشمنانی که نمی شناسم.                                     سلامی برمهربانی که عشق را درخود جای داده است، بر کینه هایی که عشق را در بدر این سرزمین وآن سرزمین کرده است.سلام بر رویا هایم ،برتو.

 میان ماندن  و رفتن حکایتی کردیم / که آشکارا در پرده کنایت رفت

مجال ما همه این تنگمایه بود و ،دریغ / که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.

*شعر اول از هوشنگ ابتهاج و شعر پایانی از احمد شاملوودر میانه هم از فروغ فرخزاد بهره برده ام.

ادامه نوشته

طلوع شب تار یلدایت روشنی باد

برای۱دقیقه بیشتر اینهمه خوشحالی /برای اینهمه دوستی چه کنیم؟

می گویند زیباترین منحنی دنیا لبخند یک دوسته که بی صدا به تو می گوید به یادت هستم.

یلدا شب دوستی های راستین ایرانی برشما دوست خوب من مبارکباد.

 

بی تفاوتی فرهنگی(مقاله شماره11 روزنامه ملت ماشنبه 20/9/1389)

با نگاهی گذرا به دور وبرمان و کمی گردش  وگوش کردن به درد دل های آدم ها در گوشه و کنار شهر ،درتاکسی و اتوبوس ومترو،در بازار و میدان میوه وتره بار،در دکان بقال و قصاب ، درمیهمانی شبانه فامیل وکار روزانه درمحیط های اداری، حرف های مشابه ای را می شنویم که از رفتارهای اجتماعی گله می کنند و به دنبال مقصر در نا کجا آباد می گردند.

در بررسی رفتارهای اجتماعی امروزه مامردم ،مشکلات عدیده ای به چشم می خوردکه به نظر می رسد ، جامعه را به سمت سرازیری هدایت می کند، رفتارهای بد اجتماعی همانند گلوله برفی عمل می کند ،اگر سریعا وصریحا مورد کالبد شکافی جامعه شناسان قرار نگیرد،تبدیل به توده چرکین بزرگتری شده که در نهایت جامعه را مضمحل می کند.

یکی ازمهمترین آفت هایی که جامعه با آن دست به گریبان شده "بی تفاوتی فرهنگی" است که نماد آن را در 2 ماجرای هفته های گذشته که در مطبوعات ایران هم پررنگ شد به خوبی مشاهده کردیم.پخش فیلم ماجرای سعادت آباد و کشته شدن یک جوان  به دست جوانی دیگر و کشته شدن یک مرد توسط همسرش و هردو کنار خیابان وخصوصا عربده کشی های قاتل سعادت آباد از بی تفاوتی فرهنگی مردم در برابر تجاوز ،قتل و کشتن انسانها در کنارشان حکایت می کرد.

البته در این مدت یادداشت ها و سخن های بسیار هم نوشته وگفته شد،که همه آنها موید یک نکته و همان "بی تفاوتی فرهنگی"عارض بر جامعه است.

شاید قبل از آنکه پلیس و اوژانس را بدلیل حضور یا عدم حضور محاکمه و محکوم کنیم  و یا از نقص قانون بگوییم باید بی تفاوتی صدها نفر از مردمی را که به جای هرگونه اقدام عملی در نجات جان یک انسان،به تماشا کردن وفیلمبرداری با موبایل و عکس گرفتن مشغول می شوند را محاکمه کرد.باید در چنین شرایطی از خودمان به عنوان عضوی از جامعه سوال کنیم که چرا بر خلاف نظریه شاعر و آنچه که عمری برآن باور داشته ایم، وقتی عضوی جامعه را به درد می آورد دیگر عضوها را می ماند قرار.

باید در چنین شرایطی از خویش سوال کنیم که اگر ما هم درآن لحظه ،آن جا بودیم ،چه میکردیم؟با آرتیست ششلول بند عکس می گرفتیم؟قاتل چاقوکش را تماشا می کردیم؟ازمرگ یک جوان عبور می کردیم؟توقف می کردیم؟دخالت می کردیم؟کمک می کردیم؟و....؟؟؟

پاسخ ها را به خودتان بدهید.پاسخ هایی که می تواند راهگشای شرایط فرهنگی حاکم بر یکایک ما وجامعه پیرامون ما باشد.درچنین شرایطی است که باید روانشناسان و جامعه شناسان و سایر اساتید علوم اجتماعی بکوشند تا معمای نه چندان سخت این "بی تفاوتی فرهنگی"را برای ملت تعریف کنند و راههای عبور از این بحران اجتماعی را تبیین کنند.

ظاهرا" اکثریت جامعه دل به منافع شخصی خود سپرده اند،بار خود می برند و نان خود می خورند،اما زحمت بسیار بر من وتو می گذارند.

بحث بر سر همین بخش آخروزحمتی است که بی تفاوت های جامعه بر انسان های دیگر می گذارند،این آدم های بی تفاوت در برابر مشکلات جامعه،به مرور یارگیری هم می کنندو حرکت رشد و توسعه را بسمت نهادهای مدنی  وتفکر انسان آزاد و دوراندیش را سد می کنند وفضای همدلی،همراهی وهمگامی جامعه رابه مرور تنگ می کنند.

اماحتی همین آدم های بی تفاوت،با اولین تلنگرهای اجتماعی نگران خود،خانواده و جامعه دور و برشان می شوند. امروز، حتی اگربا آنها که در ماجرای سعادت آباد همچون تماشاچی یک فیلم وسترن دهه 1930 سینمای غرب بوده اند صحبت کنیم، از رفتار بی تفاوتی که نشان داده اند ،پشیمان هستند و بدون شک در تنهایی خودشان  از خویش سوال می کنند، چرا آن روز کاری نکردیم؟چرا چند نفری با همدیگر جلو نرفتیم؟چرامجروح را زودتر به بیمارستان نرساندیم؟چرا کاری نکردیم که امروز مادر وپدری عزادار نباشند؟چرا و ده ها چرای دیگر؟

بدون شک امروز ،هیچ کدام از آن خیل عظیم بی تفاوت ها از عکاسی و فیلمبرداری خودو حضور در آن صحنه، به تنهایی لذت نمی برند وبه دوستانشان پز حضور در آن معرکه را که به مرگ مقتول و بعد هم قاتل انجامید ،نخواهند داد.

جامعه باید از اینئگونه بی تفاوتی ها خارج شود،باید در شرایط بحران ، فریادهای خفته در گلوی مردم را شنید، نمی توان در برابر شرایط سخت زمانه همانند سیب زمینی بی تفاوت بود،بی شک ـنها که فکر می کنند می توان در لحظه های سخت و تلخ ،سر در گریبان خویش کرد و اطراف را ندید ، سخت در اشتباهند.

ما همه دانه های یک تسبیح هستیم،باید کنار مردم بود،باید رفیق روز تار بود،باید خودرا چون حلقه های یک زنجیر دانست و از همه مهمتر باید بدانیم که همه در یک کشتی  و در یک دریای طوفان زده نشسته ایم و باید به بحران های اجتماعی و شرایط سخت فکر کنیم،این قرعه امروز به نام دیگری است ،فردا نوبت ماست.

به یاد شعری از برتولت برشت نمایشنامه نویس بزرگ آلمانی می افتم که باکمی  دستکاری تقدیم می کنم:

اول به سراغ فلانی رفتند /من فلانی نبودم،اعتراض نکردم./پس از آن به فلانی حمله بردند/من فلانی نبودم و اعتراض نکردم./آن گاه به فلانی  فشار آوردند /من فلانی نبودم، اعتراض نکردم./سپس نوبت به فلانی ها رسید/ من فلانی نبودم ،بنابراین اعتراض نکردم./ سرانجام به سراغ من آمدند/هرچه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی بکند.

ا                                                                                                     

ادامه نوشته