عمو در دوران جوانی همسایه ای داشت به نام مش رجب که انسانی زحمتکش و صادق ولی قدری عصبی و کم طاقت بود یک رو ز عمو سر و صدای زیادی از مرغ همسایه و بعد از ان داد و فریاد مش رجب را با هم می شنود مرغ مش رجب با فریاد قد قد ، قد قدا کل محله را رو سرش گذاشته بود مش رجب هم که اعصابش از این سر و صدا ها خرد شده بود به مرغ ناسزا می گفت ،بعد از دقایقی صدای مرغ و مش رجب به کوچه متقل شد عمو که نسبت به قضیه کنجکاو شده بود به کوچه می رود تا ادامه داستان را دنبال کند و می بیند که مش رجب مرغ را در حالی که دستمالی به گردنش بسته است به بیرون منزل آورده است و غر غر کنان آن را رها می کند عمو از مش رجب می پرسد چه خبره؟ چی شده چرا گردن مرغ رو بستی؟ مش رجب میگه والله این مرغ بعد از دو ،سه ساعت سرو صدا و آبرو ریزی در محل تخمی کوچیک گذاشته من هم برای این که حالیش کنم تخمش رو گذاشتم تو دستمال ،بستم به گردنش و آوردمش بیرون و رهایش کردم که بفهمد نه تخمش رو می خواهم و نه اون همه سروصدا را