دُرج

وب نوشت سعید فانیان

دُرج

وب نوشت سعید فانیان

سرنوشت یک ایرانی در واشنگتن دی سی (خاطرات رسانه 4)

 تابستان سال 1386 در زمان مدیریتم در شبکه جهانی جام جم روزی آقایی از ایرانیان مقیم آمریکا  به همراه همسرش با قرار قبلی به دفتر شبکه واقع در سعادت آباد خیابان شانزدهم آمد. اوخود را رضا معرفی کرد ، میگفت در واشنگتن دی سی در آمریکا زندگی میکند. در آنزمان نزدیک به هفتادسال داشت،میگفت قبلا در ارتش خدمت میکرده و پانزده سالی است که در آمریکاست .دست نوشته هایی منظم شده در قطع و حجم یک کتاب با خود به همراه داشت، توضیح داد که شرح زندگانی خود را در آن آورده و در تهران بدنبال ناشر برای چاپ است .راهنمایی و کمک میخواستند در حد اطلاع ایشانرا به یکی از همکارن در انتشارات سروش معرفی کردم ،نتیجه را نمیدانم چه شد ولی بخشی از داستان و خاطره تلخی را که برایم نقل کرد در اینجا باز گو میکنم ،امیدوارم آن دو سلامت و بی مشکل باشند.آن هموطن نقل میکرد که:
پسر بیست و پنجساله ای بنام بهنام داشت که با دختری هلندی هم سن و سال خودش ازدواج کرده و حاصل ازدواجشان فرزند پسر بود .خانواده خود و فرزندش اقامت امریکا داشتند آغاز زندگی آنها به دلیل اختلافات فرهنگی  با جر و بحث و بگو مگو همراه شده بود و همسر بهنام  تهدید کرده بود ادامه زندگی برایش ممکن نیست لذا بچه را میگیرد و جدا میشود ، رفت و آمد به دادگاه شروع شده بود و بهنام که میدید همسرش در راه جدایی و طلاق و پسرش در حال گرفته شدن و خانواده در حال پاشیدن است به شدت گوشه گیر و نا امید شده بود و اکثر اوقات خود را در خانه پدر و در اتاق در بسته میگذراند .یک روز در هنگامه اوج کشاکش  و دادگاه  رفتن ها زمانی که سراغ بهنام میروند میبیند او با نا امیدی به سمت پنجره بالکن اتاق میرود تا خود را از پنجره پرت کند پدر باخواهش و تمنا میخواهد که بهنام دست به خودکشی نزند ولی بهنام با یادآوری زندگی بیهوده و بی سرانجامش خود را از پنجره آهنی حفاظ بالکن  آپارتمان که در طبقه هیجدهم ساختمان قرار داشت آویزان میکند پدر التماس ،مادر گریه و زاری و التماس پسر هم آویزان در طبقه هیجدهم آپارتمان شهر و کشور غریب ،پدر دلسوزانه و ملتمسانه از پسرمیخواهد تا تحمل کند ،دوام بیاورد و خود را در آن شرایط نگه دارد بلکه فرجی بشود و بتواند کمکی بیاورد و او که گویی در لحظات آخر از اقدامش پشیمان شده بود سعی در حفظ خود و امید به کمک دارد ،پدر که نمی داند چه بکند سراسیمه به بیرون آپارتمان میدود درآپارتمانهای همسایگان را یکی یکی میکوبد و طلب کمک میکند ،مادر با حال نزار خود به پلیس زنگ میزند و تقاضای کمک میکند همه اینها دو سه دقیقه  به طول می انجامد،پدر سراسیمه برمیگردد ،احساس میکند دست های بهنام دیگر تاب تحمل وزن او را ندارد یک دستش رها میشود، پدر سعی میکند دو دستی دست پسر را بگیرد ولی این کمک تنها چند ثانیه عمر پسر را بیشتر میکند و در آخر در حالی که نگاه ملتمسانه پسر به سوی پدر و مادر خود ادامه دارد دست پسر از دستان لرزان ، سست و ملتهب پدر سر میخورد و رها میشود ،پسر به سطح پیاده رو سقوط می کند،پدر دچار حمله و شک شده در بالکن خانه میآفتد زمانی طول میکشد تا پدر و مادر حال و موقعیت خود را در یابند وقتی به سطح خیابان میرسند چند پلیس را در کنا جسد متلاشی شده فرزندشان می بینند و چند عابری که با خونسردی پس از مکثی کوتاه به راه خود ادامه میدهند. پدر داستان خود را ادامه داد و گفت از آن واقعه شش سال گذشته و ما هنوز  نتوانسته ایم  اجازه دیدار نوه و تنها یادگارفرزندمان  بهنام را از دادگاه بگیریم .

واقعا شوخی نمیکنم (خاطرات رسانه 3 )

چندسال پیش همکارمان که آنزمان مسئول دفتر نمایندگی صدا وسیما در دهلی بود برای پیگیریهای کاری و اداری خود به تهران آمده بود برایم تعریف کرد وگفت : در فاصله حضورم در تهران طبق قرار قبلی سراغ مسئول ذیربط در حوزه برونمرزی رفتم و پس از سلام و علیک و دستوری که  آن مدیر برای آوردن چای به آبدارچی دفترش داد سخن خود را آغاز کردم و گفتم شما میدانید که با این همه برنامه ریزی ،هزینه و تجهیزات و برنامه سازی کلا صدای برنامه های رادیویی  تعریف شده شما برای پوشش منطقه ما به محل ماموریت من نمی رسد این را گفتم به عنوان فتح باب و آغاز سخن که بحث مبسوطی را برای چاره جویی و اصلاح و رفع اشکالات انجام دهیم ، مدیر ذیربط  بلافاصله گفت : میدانم ولی ما به تکلیف خود عمل میکنیم صدا برسد یا نرسد به ما مربوط نیست اشکالی که میگویید به حوزه دیگری مربوط میشود. دوستم می گفت وقتی منطق را به این اندازه قوی دیدم چای نخورده پاشدم و جلسه ای که نیم ساعت پیش بینی شده بود کمتر از پنج دقیقه به پایان  رسید به همین سادگی که بیان شد واقعا شوخی نمیکنم

داستان های عمو (12)عمو و رضا خالی بند

عمو تعریف میکند وی ناظر گفتگوی دو نفر بود که یکی از آنها  بنام رضا ، سعی داشت با غلو و خالی بندی حرف های خود را به کرسی بنشاند و لابلای صحبت ها برای نشان دادن صحت و سقم گفته هایش می گفت عباس آقا (اشاره به عمو )شاهد است ،عباس آقا میدونه  و .. .موردبه مورد خالی بندی تحویل طرف میدهد و عمو را به شهادت میگیرد  . عمو میگه تا آنجا که گفته هایش ضرری نداشت و خطری را متوجه کسی نمیکرد مثلا ادعای شش پرس چلوکباب خوردن در یک وعده یا کشتن دو شغال با شلیک یک گلوله و امثال آنرا تحمل کردم و حرفی نزدم  ولی دیدم کم کم بحث و مدعای آقا رضا دارد  بالا میگیرد و  به حق و حقوق و طلبکاری ازطرف گفتگو میکشد لذا صحبت را قطع کردم و گفتم آقا رضا داستان بعدی را نیز که میخواهی بگی من ایضا شاهدبوده ام  ولی دیگه از بعدیش نیستم روی من حساب نکن