به نام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ روشنی در دل بیافرو خت
سلام به همه عزیزان،دوستان،آشنایان وجستجوگران عرصه رسانه و فرهنگ ،پس از سالها فعالیت در عرصه فرهنگ و رسانه و حاصل شدن فرصتی و البته بنابر تاکید و توصیه برخی از دوستان تصمیم گرفتم گاهی مواردی از دیدگاه ها،مقالات و نکاتی که احتمال مفید بودنش را میدهم در این وب نوشت منعکس شود . امیدوارم همه گفتگوها تلاشی برای تمرین تحمل نظرات یکدیگر ،بهتردیدن ، بهتر شنیدن و در نتیجه بهتر تصمیم گرفتن باشد .امری که جامعه ما به شدت به آن نیاز دارد .
چرا دُرج
از باب رویه معمول و شیوه مآلوف لازم بود برای وب نوشت حاضر نامی در نظر گرفته شود. برای این مجموعه نام دُرج به معنای جعبه کوچکی که در آن جواهر می نهند انتخاب کردم با این توضیح که "د" به اعتبار همکاری مستمربا دانشگاه و تدریس بیست وچند ساله ام از دانشگاه "ر" به اعتبار حوزه تخصصی و کار رسانه ایم که از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۸۸ در حوزه های مختلف صدا وسیما کار و مسولیت داشته ام از رسانه و "ج"به اعتبار هفت سالی که مدیریت شبکه جهانی جام جم را بر عهده داشته ام از جام جم برگزیده ام، حال اگر این نام درج هم خوانده شود مشکلی نیست چون معنی گنجاندن و نوشتن مطلبی در کتاب یا مانند آنرا میدهد.
عمو از خاطرات سید حسین نقیب میگوید ، سیدنقیب در سال 1360 ودرسن 112 سالگی در شرف آباد رستاق یزد به رحمت خدا رفت ،نقل عمو از خاطرات دوران جوانی آقای نقیب یعنی بازگویی شرایط فرهنگی و اجتماعی سال های نزدیک به انقلاب مشروطه .
عمو به نقل از سید نقیب تعریف می کند که در دوران جوانی او ،غالب فروشنده ها بصورت غیر ثابت و دوره گرد اجناس مختلف را بر روی الاغ یا قاطر بار میکردند و در شهر و روستا جار میزدند و میفروختند روزی یکی از فروشنده ها که جلو مسجدی در اردکان یزد اتراق کرده بود و پشمک می فروخت از سیدنقیب که جوانی حدودا بیست و پنجساله و فوق العاده ورزیده بود میخواهد که در جابجایی بار الاغ به او کمک کند و قول می دهد که در ازای آن ربع کیلو پشمک به وی خواهد داد سید کمک میکند اما بعد از تلاش و خستگی فراوان فروشنده قول خود را انکار کرده و به وعده خود عمل نمیکند ،اصرارهای سید نیز به جایی نمی رسد .سید حسین نیز ساعتی منتظر و مترصد فرصت می ماند تا در جایی تلافی کند. زمانی که برای لحظاتی فروشنده را غایب می بیند تصمیم میگیرد الاغ را به پشت بام ساختمان روبرو که راه به کوچه داشت منتقل کند همین کار را هم میکند ، افسار الاغ را گرفته پله پله به بالا می کشد و در آنجا رهایش می کند . فروشنده الاغ را گمشده و فرار کرده می پندارد و سراسیمه و با داد و فریاد همه جا را وارسی میکند ولی از الاغش اثری نمی بیند عاقبت خسته ،نگران و ناراحت منتظر خبر دیگران می نشیند که ناگهان صدای عر عر الاغ را از پشت بام میشنود .خوشحال خود را به آن میرساند .از یکی دو نفر هم کمک میخواهد ولی امکان پایین آوردن الاغ نیست البته هم سید و هم فروشنده قبلا مکرر شنیده بودند که اگر الاغی به جای رفیع برود و به بالا صعود کند دیگر پایین نمی آید و پایین آوردنش هم کار ی بس دشوار است اما اینک به چشم خود می دیدند و تجربه میکردند ،بالاخره سید حسین پا پیش میگذارد و میگوید ابتدا یک کیلو پشمک میگیرم و بعد الاغ را بر پشت نهاده پایین میآورم همین کار را نیز میکند سید حسین میگفت این شیرین ترین پشمکی بود که در عمرم خوردم .