در محلات قدیمی زمانی که عمو نوجوان بود رفاقت ها رنگ و لعاب دیگری داشت صداقت و صمیمیت موج می زد با این همه گاهی اهالی محله شاهد دعوا هم می شدند عمو تعریف می کند که در محله آنها مغازه داری بود به نام سید محمد صادق یا به قول محلی ها آممصادق که فردی میان سال با قدی بلند و محاسنی پر پشت بود شال سبزی بر سر و شالی نیز بر کمر داشت همچنین آقا غلام نامی در نهایت کوتاه قدی و تا حدی زیرک و پر حرف او هم به روال اون زمان شالی متمایل به زرد که به ان شیر و شکری می گفتند بر کمر داشت آغلام رادر محله گاهی البته در غیابش غلام موش هم می گفتند . عمو می گوید روزی در محله سرو صدا و جارو جنجال زیادی بر پا بود او به محل معرکه نزدیک می شود و می بیند که بین آممصادق و آغلام دعواست مردم هم آن دو را دوره کرده اند آممصادق با آن قد و هیبت به شدت عصبی است و به غلام بد و بیرا ه میگه غلام هم با قدی کم تر از نصف قد سید در برابرش ایستاده و نعل به نعل به او پاسخ می دهد سید از شدت عصبیت از کوره در رفته و دست به شال کمر آغلام برده او را بلند می کند و محکم بر زمین می کوبد غلام کوتاه نمی آید و پرخاش گری می کند سید دوباره به سمت غلام می رود ولی او عقب می نشیند دست ها را بر کمر می زند و با صدای بلند می گوید ممصادق تا حالا اگر دستم را به روت بلند نکرده ام به اعتبار سیدیت بوده و گر نه کاری که نمی بایست می شد ،می شد
آممصادق تحمل نمی کند دوباره او را بلند کرده و بر زمین می کوبد و می گوید ای موش پدر سوخته تو هم برای من زبان درآوردی غلام سریع بلند می شود وبه سرغت پا به فرار می گذارد و آممصادق هم به دنبالش ، اهالی محله هم به دنبال آن دو مسافتی را با هم طی می کنند آممصادق به پای غلام نمیرسد بر می گردد و در مغازه آرام می گیرد ، ساعتی میگذرد اوضاع به حال عادی بر می گردد و هر کس به دنبال کارش رفته ، آممصادق هم در مغازه پشت دخل مشغول حساب و کتاب است آقا غلام به روال معمول انگار نه انگار دعوایی بوده داخل مغازه میآد و سلام میکنه آممصادق هم که گویی داستان ساعت قبل را فراموش کرده میگه ای موش چموش تویی؟بیا این شیرینی را برای تو گذاشتم . بقول عمو قدیم ها عمق دوستی ها بسیارعمیق بود و طول دشمنی ها بسیار کوتاه