دُرج

وب نوشت سعید فانیان

دُرج

وب نوشت سعید فانیان

داستان های عمو( ۵ ) آممصادق و غلام موش

در محلات قدیمی زمانی که عمو نوجوان بود رفاقت ها رنگ و لعاب دیگری داشت صداقت و صمیمیت موج می زد با این همه گاهی اهالی محله شاهد دعوا هم می شدند عمو تعریف می کند که در محله آنها مغازه داری بود به نام سید محمد صادق یا به قول محلی ها آممصادق  که فردی میان سال با قدی بلند و محاسنی پر پشت بود  شال سبزی بر سر و شالی نیز بر کمر داشت همچنین  آقا غلام نامی در نهایت کوتاه قدی و تا حدی زیرک و پر حرف او هم به روال اون زمان شالی متمایل به زرد که به ان شیر و شکری می گفتند بر کمر داشت  آغلام  رادر محله گاهی  البته در غیابش غلام موش هم می گفتند . عمو  می گوید  روزی در محله سرو صدا و جارو جنجال زیادی بر پا بود او به  محل معرکه نزدیک می شود و می بیند که بین آممصادق و آغلام دعواست مردم هم آن دو را دوره کرده اند آممصادق با آن قد و هیبت به شدت عصبی است و به غلام بد و بیرا ه میگه  غلام هم با قدی کم تر از نصف قد سید در برابرش ایستاده و نعل به نعل به او پاسخ می دهد سید از شدت عصبیت از کوره در رفته و دست به شال کمر  آغلام برده او را بلند می کند و محکم بر زمین می کوبد غلام کوتاه نمی آید و پرخاش گری می کند سید دوباره به سمت غلام می رود ولی او عقب می نشیند دست ها را بر کمر می زند و با صدای بلند می گوید ممصادق تا حالا اگر دستم را به روت بلند نکرده ام به اعتبار سیدیت  بوده  و گر نه  کاری که نمی بایست می شد ،می شد

آممصادق تحمل نمی کند دوباره او را بلند کرده و بر زمین می کوبد و می گوید ای موش پدر سوخته تو هم برای من زبان درآوردی  غلام سریع  بلند می شود وبه سرغت پا به فرار می گذارد  و آممصادق هم به دنبالش ، اهالی محله هم به دنبال آن دو مسافتی را با هم طی می کنند آممصادق به پای غلام نمیرسد بر می گردد و در مغازه آرام می گیرد ، ساعتی میگذرد  اوضاع به حال عادی بر می گردد و هر کس به دنبال کارش رفته ،  آممصادق هم در مغازه پشت دخل مشغول حساب و کتاب است آقا غلام به روال معمول انگار نه انگار دعوایی بوده داخل مغازه میآد و  سلام میکنه  آممصادق هم که گویی داستان ساعت قبل را فراموش کرده میگه  ای موش چموش تویی؟بیا این شیرینی را برای تو گذاشتم . بقول عمو قدیم ها  عمق دوستی ها  بسیارعمیق بود  و طول دشمنی ها بسیار کوتاه

داستان های عمو ( ۳) عمو و تب فوتبال

تب فوتبال  در جامعه بالاگرفته و تااطرافیان عمو هم رسوخ کرده بود به نحوی که از شش خواهر زاده عمو  نیمی آبی ونیمی قرمز شده بودند. عمو خودش چندان میانه ای با فوتبال نداشت و بیشتر طرفدار کشتی و ورزش باستانی بود با این همه همیشه با جوانان رابطه ای صمیمی و نزدیک  داشت .یکی از شهرآوردهای دو تیم  بزرگ پایتخت در راه بود و بالطبع موضوع روز و فکر و ذکرخواهر زاده ها نمیتوانست جز این باشد.  تیم آبی مدتی بود بهتر بازی میکرد، لذا احتمال بردش بیشتر بود و سه برادر طرفدار آبی دوست داشتند که عمو را در شادی خودشان شریک کنند  و یابعبارتی احساسات عمو را به نفع تیم خود تحریک کنند لذا عمو را راضی به همراهی کردند ، برای او هم بلیط تهران وهم بلیط بازی دو تیم را تهیه کردند و به اتفاق با اتوبوس  راهی تهران  شدند. زمان مسابقه فرا رسید وعمو نیز در جمع هواداران و در کنار خواهر زاده ها ضمن خوردن تنقلات به تماشا  نشست .   اگر چه از سر و صدای محیط خوشش نمیآمد ولی  ظاهرا اول تا آخر چشمش به بازی بود.  بالاخره حادثه بزرگ بازی رخ داد و تیم آبی گلی را وارد دروازه قرمزها کرد، در این زمان طرفداران سر از پا نشناخته به هر طریق ابراز احساسات می کردند   اما عمو در آن حیص وبیص به نگاه کردن و تخمه خوردن ادامه میدهد .بالاخره احمد آقا یکی از خواهرزاده ها  خطاب به عمو میگه : دیدی چی شد؟ عمو میگه چی شد ! احمد آقا میگه : چی میخواستی بشه ، توپ ما رفت توی دروازه  حریف ، عمو با آرامش  می پرسه خوب این  حالا به ضرر کی میشه ؟  مهدی یرادر دیگر احمدآقا که در حقیقت  افتخار میزبانی وپرداخت  هزینه های عمو  را داشت برآشفته میشه و میگه : واقعا" اینکه میگن تماشاگرنما ها نباید بیایند ورزشگاه  درسته ، نه آن کسی که صندلی میشکنه و فحش میده  ،با این همه زحمت و هزینه و تماشا  با آرامش میگه حالا به ضرر کی شد .

داستان های عمو ( ۴) :عمو و مرغ مش رجب

عمو در دوران جوانی همسایه ای داشت به نام مش رجب که انسانی زحمتکش و صادق ولی قدری  عصبی و کم طاقت بود  یک رو ز عمو سر و صدای زیادی از مرغ همسایه و بعد از ان داد و فریاد مش رجب را با هم می شنود مرغ مش رجب با فریاد قد قد ، قد قدا  کل محله را رو سرش گذاشته بود   مش رجب  هم که اعصابش از این سر و صدا ها خرد شده بود به مرغ ناسزا می گفت ،بعد از دقایقی صدای مرغ و مش رجب به کوچه متقل شد  عمو که نسبت به قضیه کنجکاو شده بود به کوچه می رود تا ادامه داستان را دنبال کند  و می بیند که مش رجب مرغ را در حالی که دستمالی به گردنش بسته است به بیرون منزل آورده است و غر غر کنان آن  را رها می کند عمو از مش رجب می پرسد چه خبره؟ چی شده چرا گردن مرغ رو بستی؟ مش رجب میگه  والله  این مرغ  بعد از دو ،سه  ساعت سرو صدا و آبرو ریزی در محل  تخمی کوچیک گذاشته  من هم برای این که حالیش کنم  تخمش رو گذاشتم تو دستمال ،بستم به گردنش و آوردمش بیرون و رهایش کردم که بفهمد نه تخمش رو می خواهم و نه اون همه سروصدا را