در اواخر دوران دانش آموزی و اوایل دانشجویی و همزمان با رخدادهای اولیه انقلاب به فاصله دو سه سال دو صحنه از حضور اجتماعی یک نماینده آخرین مجلس دوره پهلوی را نظاره گر بودم که بسیار عجب و درس آموز است . در سالهای پایانی دوره شاه و فعالیت مجلس شورایملی آقای منوچهریزدی نماینده یزد بود او بهمراه آقای پزشکپور و چند تن دیگر در فراکسیون پان ایرانیسم حضور داشتند فراکسیونی که اعضای آن درجریان جدایی بحرین از ایران اعلام مخالقت کرده بودند و در روزهای پایانی مجلس شورایملی نیز نطق های متفاو ت و مردم پسند ایراد کرده بودند لذا تلقی این چند نفر این بود که در کوران تحولات انقلابی آن مقطع جامعه لا اقل حس منفی نسبت به آنهاندارد.
دو سال مانده به پایان دوران شاه آقای منوچهر یزدی برای سرزدن به حوزه های انتخابیه و احتمالا تبلیغ برای دوره بعد خود ( که البته هیچوقت پیش نیامد ) به مناطق مختلف یزد سر زده بود سعی داشت ارتباطی نزدیک با مردم داشته باشد و برای جلب نظر مردم قول هایی داده بود ، گرچه در آنزمان انتخابات بیشتر جنبه ای نمادین و سمبلیک داشت ، فراگیر نبود رقابتی جدی در میان نبود و مردم چندان در جریان امور نبودند با این همه نماینده مذکور تلاش داشت تا بیش از دیگران جلوه ای مردمی به حضور خود بدهد ،برای این منظور با مردم صحبت میکرد و قول هایی برای بهبود اوضاع می داد .
کمتر از دو سال بعد از این در دیماه سال 1357 زمانی که در بخشی از حوزه انتخابیه وی (شمسی رستاق ) چند ژاندارم تعدادی از مردم تظاهر کننده و انقلابی را در تاریکی شب هدف تیراندازی قرارداده و دو تن از اهالی روستا را به شهادت رسانده بودند. مردم در آن منطقه برای تشییع شهدا جمع شده بودند .گرچه تظاهرات اوج گرفته بود ولی هنوز اغلب فکر نمیکردند که تنها کمتر از دو ماه به سقوط رژیم پهلوی مانده باشد. آقای منوچهر یزدی نیز بر همین باور و بدون درک و محاسبه دقیق اوضاع برای حفظ جنبه مردمی ،خود را به محل تجمع مردم رسانده بود .
شاید یکی از بدترین صحنه های خشم و تنفر مردم را اولین بار درآن همایش خودجوش مردمی دیدم .مردمی که در طول تاریخ به صبر و تحمل معروف بوده اند با دیدن منوچهر یزدی به عنوان نماینده منطقه و عامل رژیم شاه قبل از اینکه از ماشین پیاده شود با سنگ و چوب به او حمله ور شدند ، شیشه های ماشین ضد گلوله از هر طرف خرد و سقف بر اثر فشار جمعیت بر سر او خراب شده و خون از سر و رویش روان بود. در اوج خشم مردم و تنها لحظاتی به مچاله شدن و پرس شدن ماشین بر سر وی مانده بود که مرحوم آیت الله صدوقی که بعنوان رهبر روحانی آن سامان برای شرکت در مراشم خاکسپاری شهدا از راه رسیده بود با اطلاع و دیدن این وضع رقت انگیز به سمت ماشین رفت و با خواهش و تمنا و قسم های پی در پی از جمعیت خشمگین ملتمسانه درخواست کرد که این وضع را ادامه ندهند ولی سرو صدا و ناسزا و شعارهای شدید ضد شاه مانع آن می شد که کسی صحبت ها و درخواست های آیت الله صدوقی را بشنود . عاقبت آیت الله که دید چیزی به تلف شدن آن نماینده نمانده است با جسارت تمام و با کمک چند تن از همراهان ،خود را در میان رگبار سنگ و چوب مردم خشمگین به بالای ماشین رسانده و با استمرار درخواست از مردم عبای خود را بر روی سقف ماشین پهن کرد. به مرور جمعیت خشمگین حمله کننده که متوجه حضور و وساطت آیت الله صدوقی شدند دست از حمله کشیدند و چند نفر منوچهر یزدی نیمه جان را از مهلکه بیرون کشیده از آنجا بردند .
تبلیغ بامزه ولی ناقص تشویق برای افزایش جمعیت با نمایش خانواده ای ابتر و بدون مادر طی هفته های اخیر در سطح شهرها حد اقل سبب شد تا در رسانه های مختلف و بویژه فضای مجازی اصل موضوع در کنار نقد و نظرهای مربوط به تبلیغ بیشتر مطرح شود .
اینکه رشد جمعیت در ایران طی سالهای گذشته روندی نزولی داشته است و در میان مدت این روند برای کشور نگران کننده و خطرساز است برآوردی درست و خطری جدی است، در دهه های اخیر رشد جمعیت بسیاری از کشورهای اروپایی صفر و برخی منفی بوده است و این واقعیت باعث شده است تا جمعیت این کشورها روز به روز مسن تر همچنین میزان مهاجران و بیگانگان در ترکیب جمعیتی این کشورها بیشتر شود .بنابر این رشد متناسب جمعیت در کشور به ویژه برای آینده بسیار مهم است .اماهمواره بحث های مرتبط همانند تبلیغ یاد شده ابتر و ناقص بوده است .
نکته ای که در تبلیغات و بحث های جاری معمولا مغفول می ماند توجه مسولان به برنامه ریزی درست برای حفظ سلامت اجتماعی جامعه ، حفظ کرامت انسانی افراد ،اشتغال، درآمد و اداره درست زندگی جوانان و لوازم آن است . عجیب است که با وجود جمعیت زیاد ،جوانان بیکار یا با مشاغل کاذب در جامعه ، در کنار تبلیغ و تاکید بر لزوم افزایش جمعیت بر ضرورت توجه دولت ، برنامه ریزان و جامعه به نکات پیش گفته چندان تاکید نمیشود .طبعا جمعیتی می تواند افتخارآفرین، پیشرو ،میراث دار تمدن ایرانی اسلامی و پاسدار فرهنگ و اعتبار ایران در جهان باشد که خود دارای آینده ای روشن ، امیدوار و زندگی سالم است . امیدواریم همراه با اصلاح و رفع نواقص تبلیغ اصل موضوع نیز در برنامه ریزی ها تصحیح و تکمیل شود تا کشورمان در آینده جمعیتی متناسب و افرادی متشخص ،بی دغدغه مغیشت و تاثیرگذار داشته باشد .
گذرعمر از موضوعاتی است که برای همه مهم است. در عین حال هرکس به نوعی با این مقوله برخورد و مواجهه دارد . انسان تا جوان است نسبت به آن کم توجه است و گاهی حتی در محاوره ها رعایت سن و سال اطرافیان را نمیکند، مثلا میگویند فلانی ُمرد ، جوان میگوید چند سالش بود میگویند حدود هفتاد و او بی محابا میگوید خوب عمر خودش را کرده بود غافل از اینکه شخصی با سنی بالای هشتاد در همان مجلس و البته با امید فراوان به آینده نشسته است ، در میانسالی کم کم توجه به موضوع سن جلب میشود . اولین باری که این حس گریبانم را گرفت حول و حوش چهل سالگی بودم ، در اتوموبیل نشسه منتظر بودم تا همکارم سوارشود و برویم . نامه رسانی به او نزدیک شد نامه ای به دستش داد و گفت نامه را بده به اون پیرمرد ، همکارم گفت کدام پیرمرد و پاسخ شنید همانی که صندلی جلوی ماشین نشسته ،نگاه کردم جزخودم کسی را در ماشین ندیدم ، باورم شد که حداقل دیگر شباهت به جوانان نمیدهم و گرنه نامه رسان به اشتباه میگفت نامه را بده به آن جوان ،در آن حال یاد مطلبی افتادم که در جایی خوانده بودم ، شرح حال کسی که به پزشک مراجعه کرده بود و با دیدن دیپلم قاب شده پزشک یادش میآید که با هم همکلاس بوده اند . وارد مطب که میشود پزشک را آنقدر شکسته و فرسوده می بیند که به خود می قبولاند پزشک آن کسی که فکر میکند نیست با این وجود از او می پرسد شما در سالهای دهه سی در فلان دبیرستان نبودید پزشک میگوید چرا و حتما شما هم در انجا بوده اید پاسخ میدهد بله پزشک خوب به چهره بیمار نگاه میکند و میگوید بله بله یادم آمد شما دبیر درس ریاضی ما بودید ولی چقدر شکسته و پیر شده اید .
بعداز هشدار آن نامه رسان، دریافت عینک پیر چشمی در سن چهل و سه سالگی دیگر همه چیز را برایم قطعی کرد، علاوه بر این دوست و همکاری داشتم که هشت سال از من بزرگتر بود ، داشت بازنشسته میشد. هروقت صحبت میکردیم میگفت ای بابا ما دیگر آفتاب لب بامیم میگفتم شما که هنوز پنجاه سال نداری میگفت نه ولی واقعا دیگه از ما گذشته است ، هروقت او را میدیدم احساس پیری میکردم .این دوستمان با همین روحیه در سن پنجاه و چهارسالگی به رحمت خدا رفت . در عوض در سال های هشتاد ، هشتاد و یک همکاری در دانشگاه آزاد داشتم که میگفت در دانشگاه دولتی سالها پیش بازنشست شده و مدتهاست که مجددا مشغول تدریس است. این استاد را اوایل سال ۱۳۹۲ در شهرک اکباتان دیدم سرحال و قبراق بود و با لبخند گفت میدونی دوباره سی سالم را تمام ، کیلومتر را صفر کرده ام و بازهم مشغولم گفتم ماشااله خدا قوت استاد یعنی شصت سال است تدریس میکنید گفت آری و هم اکنون ۸۷ سال دارم . به ذهنم آمد که حضور بعضی از رجال فعال سیاسی و فرهنگی در کشور با سنی بالای هشتاد با وجود نقد و نظرهایی که در پی دارد حداقل باعث امیدواری بیشتر دیگران به آینده میشود .