عمو از خاطرات سید حسین نقیب میگوید ، سیدنقیب در سال 1360 ودرسن 112 سالگی در شرف آباد رستاق یزد به رحمت خدا رفت ،نقل عمو از خاطرات دوران جوانی آقای نقیب یعنی بازگویی شرایط فرهنگی و اجتماعی سال های نزدیک به انقلاب مشروطه .
عمو به نقل از سید نقیب تعریف می کند که در دوران جوانی او ،غالب فروشنده ها بصورت غیر ثابت و دوره گرد اجناس مختلف را بر روی الاغ یا قاطر بار میکردند و در شهر و روستا جار میزدند و میفروختند روزی یکی از فروشنده ها که جلو مسجدی در اردکان یزد اتراق کرده بود و پشمک می فروخت از سیدنقیب که جوانی حدودا بیست و پنجساله و فوق العاده ورزیده بود میخواهد که در جابجایی بار الاغ به او کمک کند و قول می دهد که در ازای آن ربع کیلو پشمک به وی خواهد داد سید کمک میکند اما بعد از تلاش و خستگی فراوان فروشنده قول خود را انکار کرده و به وعده خود عمل نمیکند ،اصرارهای سید نیز به جایی نمی رسد .سید حسین نیز ساعتی منتظر و مترصد فرصت می ماند تا در جایی تلافی کند. زمانی که برای لحظاتی فروشنده را غایب می بیند تصمیم میگیرد الاغ را به پشت بام ساختمان روبرو که راه به کوچه داشت منتقل کند همین کار را هم میکند ، افسار الاغ را گرفته پله پله به بالا می کشد و در آنجا رهایش می کند . فروشنده الاغ را گمشده و فرار کرده می پندارد و سراسیمه و با داد و فریاد همه جا را وارسی میکند ولی از الاغش اثری نمی بیند عاقبت خسته ،نگران و ناراحت منتظر خبر دیگران می نشیند که ناگهان صدای عر عر الاغ را از پشت بام میشنود .خوشحال خود را به آن میرساند .از یکی دو نفر هم کمک میخواهد ولی امکان پایین آوردن الاغ نیست البته هم سید و هم فروشنده قبلا مکرر شنیده بودند که اگر الاغی به جای رفیع برود و به بالا صعود کند دیگر پایین نمی آید و پایین آوردنش هم کار ی بس دشوار است اما اینک به چشم خود می دیدند و تجربه میکردند ،بالاخره سید حسین پا پیش میگذارد و میگوید ابتدا یک کیلو پشمک میگیرم و بعد الاغ را بر پشت نهاده پایین میآورم همین کار را نیز میکند سید حسین میگفت این شیرین ترین پشمکی بود که در عمرم خوردم .
در سال ۱۳۶۷ وزیر فرهنگ وقت کشور کوبا که به ایران سفر کرده بود با معاون سیایی وقت صدا وسیما ملاقات داشت و نهار میهمان او بود . قرار نهار در رستوران سنتی رواق در خیابان ولیعصر و نزدیک مسجد بلال بود، جایی که در این سالها مجموعه غذا خوری سوپر استار بنا شده است . در حاشیه نهار آقای معاون که البته فرد باسوادی هم بود راجع به چگونگی تبلیغات غرب صحبت میکرد و برای بیان نظر خود چهار چوبی را توضیح میداد که هر حرکت تبلیغات القاءی چند بخش دارد ، محور القاء ،محمل القاء و .. .بنده خدا مترجم اسپانیولی زبان برای ترجمه این مفاهیم درمانده بود ,آهسته از یکی از حاضران پرسید محمل یعنی چه او هم گفت :معانی مختلفی دارد یکیش همان کجاوه ای بوده که در قدیم روی شتر می گذاشتند و در آن می نشستند، دیگری بستر َ. مترجم هاج و واج نگاه میکرد و در این فاصله کلی از ترجمه مطلب عقب افتاد، هیچکدام متوجه نشدیم بالاخره مترجم چی متوجه شد و چی منعکس کرد و از گفته های او وزیر چی دریافت کرد و چند درصد از منظور نظر آقای معاون به او منتقل شد ،همانجا یادم آمد در سالهایی که در شهر خودمان ( یزد ) به دبیرستان می رفتیم، میرزا نوحه خوان پر انرژی محله مان برای رقابت با نوحه خوان های محلات اطراف که به تازگی نوحه های با ریتم و ضربه های بالا میخواندند ، به قول خودش نوحه 9 ضرب جور کرده بود و بعد از مقداری تمرین از بچه ها پرسید. چطور بود؟ آنها گفتند خوب بود ،فقط ما همه به جای توجه به مفهوم و پاسخ و همخوانی ،تعداد ضرب ها را میشمردیم یک وقت نوحه از ریتم نیافتد.
تا حدود اوایل دهه پنجاه سفر به مشهد و زیارت بارگاه حضرت امام رضا (ع) برای بسیاری از ایرانیان سفری بود که به سهولت دست یافتنی نبود بنابراین خیلی از خانواده های مشتاق در صورت آمادکی این سفر را بعنوان نقطه عطفی در برنامه های سالانه خود قرار می دادند و برای آن برنامه ریزی میکردند ، تا آن سالها هنوز بیش از شصت درصد از مردم در روستاها زندگی می کردند ، جاده های بین شهری و راههای مواصلاتی نیز تعریفی نداشتند .زائرین مشهد نیز در فصل های مختلف سال ترکیبی مجزا داشتند در تعطیلات نوروز بیشتر اداری ها ،در تابستان آنها که فرزند محصل داشتند و در زمستان ها کشاورزان که فصل فراغتشان بود بیشتر در مشهد دیده می شدند. این ترکیب جمعیتیدر حال حاضر به دلیل سهولت و سرعت سفرها بسیار کم رنگ شده است. در شرایط و اوضاع احوالی که گفته شد نقل عمو را از سفر تعدادی از مشتاقان زیارت امام رضا (ع) از یک روستا در اطراف شهر یزد دنبال می کنیم، عمو در این باره می گوید :
حاج مرتضی که با توافق دو تن از برادرانش تصمیم به سفر مشهد گرفتنه بودند عازم شهر شد و در دفتر گاراژ اتوسیر یزد با یکی از راننده های اتوبوس دار بنام چهل گل برای کرایه ماشین و انجام سفر توافق کردند و با هم عازم روستای شرف آباد در ۳۰ کیلومتری یزد شدند آنها در وقت ظهر به روستا رسیدند با رسیدن ماشین به روستا با حاج مرتضی تنها سه نفر از مسافران مشخص بودند ولی حاج مرتضی اطمینان داشت که تا شب کارها جفت و جور و مسافران کامل خواهند شد . با رسیدن حاج مرتضی ،آقا سید حاجی چاووش در کوچه پس کوچه های ده به چاووشی پرداخت،استقرار اتوبوس با پرچم سبز و نوشته زایر امام رضا برشیشه جلوی آن در محل تلاقی جاده اصلی با روستا و انعکاس صدای چاووشی شوروشوق خاصی در روستا بوجود آورد. سید حاجی با پرچم سبزکوتاه در دست در کوچه های ده می گشت وبا صدای بلند میخواند :در توس غریب الغربا را صلوات و بارالها کن نصیب شیعیان هر سال ها - هم نجف هم کربلا هم مشهد شاه رضا ، عده ای مرد و چند کودک خردسال هم پشت سرش جمع شده و صلوات می فرستادند، کسانیکه از مزرعه روستا بازمی گشتند نیز با شنیدن صدای چاووشی به جمع می پیوستند سید حاجی می خواند : مابه نزد حضرت شاه خراسان می رویم با سروجان در بر سلطان جانان می رویم_ هر که دارد آرزویی گو بیا با کاروان ما به نزد آن امام انس و هم جان می رویم
اوس حبیب ۸۰ ساله به دیواری کاهگلی تکیه کرده بود وبا بغضی که در گلو داشت می گفت :ده سالی است که امام مرا نطلبیده دیگرفرصتی هم برایم باقی نمانده است ،دو سه نفر کنارش بودند به او گفتند اوس حبیب چهره ات نورانی شده ،رنگ زواری را درچهره ات می بینیم ،در این حیص و بیص رضا پسر اوس حبیب هم از راه رسید. بقیه او را نیز دوره کردند و گفتند آقا رضا چرا پدر را به مشهد نمی فرستی ،دیگری گفت اصلا چرا خودت هم نمی روی تو که ماشاالله وضع مناسبی داری، آقا سید حسین که از بقیه مسن تر بود گفت انشااله با هم میروند. امام خودش طلبیده خودش هم اسباب سفرش را فراهم میکنه ،سید حسین نگاهی به حال منقلب شده اوس حبیب انداخت و نگاهی هم به آقا رضا کرد و گفت برای سلامتی اوس حبیب و آقا رضا دو زائر مشهد صلوات جلیل ختم کنید. جمعیت صلوات غرایی فرستاد و آقا رضا دست پدرش را گرفت و راهی خانه شدند تا بقچه و بار سفر را آماده کنند، میرزا پسر میرزا علی هم که دستی در مداحی و نوحه خوانی داشت و همیشه پای ثابت کاروان های زیارتی بود زودتر از همه صندلی پشت سر راننده را گرفته بود ، توی کوچه پشتی هم شلوغ بود ، آقا کریم و ملیحه خانم که تازه ازدواج کرده بودند با میر حیدر، پدر داماد که سر عقد وعده فرستادن عروس و داماد به مشهد را داده بود، مشغول گفتگو و مشورت بودند ، میر حیدر به کریم می گفت اگر خدا بخواهد همه چیز ردیف می شه ، شما ها رو راهی می کنم، اما از چند سال قبل به مادرت هم قول زیارت مشهد داده بودم ، دارم به آن فکر می کنم و اینکه چند تا گاوم را چکار کنم. کریم تازه داماد به پدر پاسخ داد که: بابا جون بعد از من رحیم هست ماشاا.. برای خودش مردی شده و از پس تیمار این چهار، پنج گاو بر می آید. آقا اسماعیل و سلطنت خانم پدر و مادر ملیحه خانم هم که هستند. ظاهرا همه چیز روبراه بود قرار شد کریم و همسرش با پدر و مادرش رخت و لباس و اسباب و اثاث سفر را جمع و جور کنند و راهی شوند. بی بی سکینه همسر مرحوم غلامحسین نیز مشغول صحبت با همسایه اش صولت خانم بود و توضیح می داد که خدا بیامرز غلامحسین قصد داشت امسال با هم برویم مشهد هزینه سفر را هم کنار گذاشته بود اما اجل مهلتش نداد لذا من این سفر را انجام می دهم به نیابت از شوهر مرحومم نیز زیارت می کنم. تا شب جمعیت مسافران اتوبوس به ۴۲ نفر رسید، حاج مرتضی به همه گفته بود بار و بندیل خود را شبانه تحویل دهید تا محکم روی بار بند و سقف ماشین ببندیم و اول صبح بعد از نماز راهی شویم تا به امید خدا پس فردا نماز ظهر را در حرم آقا باشیم.
صبح وقت طلوع آفتاب در حالیکه آسید حاجی روی یک بشکه ۲۰ لیتری وسط اتوبوس نشسته مشغول چاووش بود و حاج مرتضی کنار صندلی اول ایستاده بود و برای بار سوم مسافران را سرشماری وکنترل می کرد ، اتوبوس با بدرفه جمع زیادی از مردم روستا در جاده صاف و کویری روستا به سوی مشهد براه افتاد و بعد از یک ربع در پشت تپه ماهورها از چشم مشایعت کنندگان محو شد. سفری که رفت و برگشتش بیشتر از پانزده روز طول میکشید .