دُرج

وب نوشت سعید فانیان

دُرج

وب نوشت سعید فانیان

ممه را لو لو برد


 گرچه  موضوع" ممه را لولو برد"  پس از اشاره به آن از سوی رئیس جمهور محترم ،  تازه و به روز شد اما سابقه دیرینه ای دارد. مناسب دیدم شعری قدیمی  از استاد شهریار را با همین عنوان  که از  دیوان استاد چاپ جدید  ( چاپ 1389 ) انتخاب کرده ام در اینجا بیاورم

                    عاقبت  یار  مرا  از  رو  برد                             خود نکردم بروم  یارو  برد 

                    اولش عشق نهان می کردم                         آخر از سوختن  دل  بو برد

                    مکن ای دل هوس لعل لبش                         بچه جان آن ممه را لولو برد

                    امشب ای ماه به این سوئ چراغ                  گریه چشمان  مرا از سو برد

                    باد  تا پیچه  ا و  یکسو  زد                               شعله آتش من  هر سو برد

                     رهم آن شوخ کمان ابرو زد                            دلم آن آهوی مشکین مو برد

                     گفتم از نرگس مستش ببرم                         کی توان دستی ازاین جادو برد

                    باغبان بین که بهار از در باغ                           خود برون کرد و  خزان را تو برد

                    مرده شو  زندگی  من  ببرد                          کی توان لکه به شستوشو برد

                    روی موی آورد ای چشم سیاه                         برو رویی که تو دیدی مو برد

                     شهریارا بهل این غم که بهار                            خیمه ئ گل به کنار جو برد

                    هرکه سر باخت به چوگان وفا                            گوی میدان سعادت  او برد

اولین سفر عمو به تهران (13 )


عمو به قول خودش اولین بار در سنه 1331شمسی و در حالی که کمتر از بیست سال داشت بادوستش آسیدجلیل که چند سالی از او بزرگتر بود برای سیاحت ،تجارت ،کسب تجربه و آشنایی با فضای کار با به همراه داشتن چند قالیچه برای فروش عازم تهران میشوند .عمو در این مقطع چهار کلاس درس خوانده بود و از  معدود باسوادن وقت به شمار میرفت در آنزمان جمعیت با سواد کشور کمتر از ده درصد بود .

عمو میگوید : یزد تا تهران را با اتوبوسی قدیمی و با عبور از جاده های ناهمواری که بیشتر آن هنوز آسفالت نشده بود حدود بیست ساعت طی کردیم آنموقع میگفتند طول مسیر 750 کیلومتر است این مسیر امروز 630 کیلومتر شده است در آنزمان مسیر از میان شهرها میگذشت پس از اردکان ،نائین ،اردستان ،نطنز،کاشان ،قم طی میشد و به تهران میرسید در حال حاضر میتوان از بزرگراها و جاده های کمربندی رفت و به هچیک از شهرها وارد نشد . عمو از حال وهوای آنروزگار تهران میگوید که تهران هنوز لوله کشی آب نشده بود وآب شرب مردم از طریق آبنبارها و منابع آب خصوصی و عمومی و آب جاری در نهرها تآمین میشد،جمعیت تهران را میگفتند حدود یک میلیون نفر است ،قهوه خانه ها و پرده خوانی ها رونق داشتند ، چند سینما فعال بود ،نمایش پهلوانها و معرکه گیری معرکه گیران پر از تماشاگر بود .از تلویزیون خبری نبود و صدای ضعیفی از رادیو در بعضی کوچه ها به گوش میرسید ،بساط دستفروش ها و دوره گردها مشتری داشت و چرخی های میوه فروش در محلات فعال بودند ،هنوز از میدان شهیاد (میدان آزادی فعلی ) و خیابان آیزینهاور (آزادی) خبری نبود . عمو با پالتوی بلند به همراه آسید جلیل با قبای بلند و شال سبز بر سر با ورود به تهران راهی میدان فوزیه ( میدان امام حسین )میشوند تا با دوست و همشهری خود رضا اصغر دیدار و با او مصلحت ،مشورت کنند آقا رضا از آنها پذیرایی میکند و آنها را برای فروش قالیچه ها به استقرار برسکوهای بیرونی مسجد سپهسالار (مدرسه عالی شهید مطهری )راهنمایی میکند و دوچرخه خود را در اختیار سید جلیل می گذارد .

سید جلیل در اولین مرحله از دوچرخه سواری زمانیکه در مسیر میدان بهارستان مشغول دست دراز کردن و علامت دادن برای راه گرفتن است ناگهان شال از سرش برگرفته میشود و چند متر جلوتر موقعیکه در کنار اتوبوس مسافری توقف می کند دختر خانم جوانی را می بیند که در حال خندیدن با دوستانش دست از پنجره اتوبوس بیرون آورده و مجددا شال بر سرش برمیگردد سید بقول معرف شصتش خبردار میشود که تهران با یزد وکرمان و کاشان فرق میکند و لازم است بیشتر مواظب خود باشد لذا با احتیاط به سراغ عمو می آید و داستان را برایش تعریف می کند عمو هم خوشحال از فروش یک تخته قالیچه به صورت نقدی به کسی  که خود را نوکر ارباب عزت خان تاجر معروف راسته حاجب در بازار تهران معرفی میکرد خبر می دهد و با شوخی به سید جلیل میگوید مهم نیست شهر شلوغ است باید بیشتر مواظب بود .ساعتی بعد همان خریدار دوباره سراغ عمو می آید و قالیچه دیگری را درخواست می کند و میگوید عزت خان از قالیچه قبلی  به ویژه نقش آن خیلی خوشش آمد و گفت بیایم یکی دیگر بخرم لذا قالیچه ای را بر میدارد و مبلغی را بعنوان بیعانه پیشنهاد میکند تا برود و یکی دو ساعت دیگر مابقی پول را بیاورد عمو تعارف میکند بیعانه را نمی پذیرد و میگوید ما به شما و عزت خان اعتماد داریم خریدار میرود و عمو یک ساعت ، دو ساعت  ،سه ساعت و .. . .منتظر میشود ولی خبری نمیشود ناچار راهی بازار میشود و از بازاریها سراغ راسته حاجب و ارباب عزت خان را میگرد میگویند راسته حاجب الدوله داریم نه حاجب ارباب عزت خان هم وجود خارجی ندارد از توضیحات عمو معلوم میشود طرف از دزدان معروف و تردستی است که به سادگی ها دم به تله نمی دهد مجرب های بازار به او توصیه میکنند که ضرر را بپذیرد و پی ماجرا را نگیرد چون اینها باند خطرناکی هستند در اینجا عمو نیز شصتش خبردار میشود که تهران با شهرهای دیگر فرق میکند و باید  بیشتر مواظب خود باشد  .

عمو و سید جلیل پس از اقامت کوتاه سه روز ه و البته با کوله باری از تجربه و خاطره راهی شهرستان میشوند دومین سفر عمو پانزده سال بعد از این صورت میگیرد که آنهم برای خود داستانی دارد

 

آبرسانی در تهران دهه سی شمسی

سرنوشت یک ایرانی در واشنگتن دی سی (خاطرات رسانه 4)

 تابستان سال 1386 در زمان مدیریتم در شبکه جهانی جام جم روزی آقایی از ایرانیان مقیم آمریکا  به همراه همسرش با قرار قبلی به دفتر شبکه واقع در سعادت آباد خیابان شانزدهم آمد. اوخود را رضا معرفی کرد ، میگفت در واشنگتن دی سی در آمریکا زندگی میکند. در آنزمان نزدیک به هفتادسال داشت،میگفت قبلا در ارتش خدمت میکرده و پانزده سالی است که در آمریکاست .دست نوشته هایی منظم شده در قطع و حجم یک کتاب با خود به همراه داشت، توضیح داد که شرح زندگانی خود را در آن آورده و در تهران بدنبال ناشر برای چاپ است .راهنمایی و کمک میخواستند در حد اطلاع ایشانرا به یکی از همکارن در انتشارات سروش معرفی کردم ،نتیجه را نمیدانم چه شد ولی بخشی از داستان و خاطره تلخی را که برایم نقل کرد در اینجا باز گو میکنم ،امیدوارم آن دو سلامت و بی مشکل باشند.آن هموطن نقل میکرد که:
پسر بیست و پنجساله ای بنام بهنام داشت که با دختری هلندی هم سن و سال خودش ازدواج کرده و حاصل ازدواجشان فرزند پسر بود .خانواده خود و فرزندش اقامت امریکا داشتند آغاز زندگی آنها به دلیل اختلافات فرهنگی  با جر و بحث و بگو مگو همراه شده بود و همسر بهنام  تهدید کرده بود ادامه زندگی برایش ممکن نیست لذا بچه را میگیرد و جدا میشود ، رفت و آمد به دادگاه شروع شده بود و بهنام که میدید همسرش در راه جدایی و طلاق و پسرش در حال گرفته شدن و خانواده در حال پاشیدن است به شدت گوشه گیر و نا امید شده بود و اکثر اوقات خود را در خانه پدر و در اتاق در بسته میگذراند .یک روز در هنگامه اوج کشاکش  و دادگاه  رفتن ها زمانی که سراغ بهنام میروند میبیند او با نا امیدی به سمت پنجره بالکن اتاق میرود تا خود را از پنجره پرت کند پدر باخواهش و تمنا میخواهد که بهنام دست به خودکشی نزند ولی بهنام با یادآوری زندگی بیهوده و بی سرانجامش خود را از پنجره آهنی حفاظ بالکن  آپارتمان که در طبقه هیجدهم ساختمان قرار داشت آویزان میکند پدر التماس ،مادر گریه و زاری و التماس پسر هم آویزان در طبقه هیجدهم آپارتمان شهر و کشور غریب ،پدر دلسوزانه و ملتمسانه از پسرمیخواهد تا تحمل کند ،دوام بیاورد و خود را در آن شرایط نگه دارد بلکه فرجی بشود و بتواند کمکی بیاورد و او که گویی در لحظات آخر از اقدامش پشیمان شده بود سعی در حفظ خود و امید به کمک دارد ،پدر که نمی داند چه بکند سراسیمه به بیرون آپارتمان میدود درآپارتمانهای همسایگان را یکی یکی میکوبد و طلب کمک میکند ،مادر با حال نزار خود به پلیس زنگ میزند و تقاضای کمک میکند همه اینها دو سه دقیقه  به طول می انجامد،پدر سراسیمه برمیگردد ،احساس میکند دست های بهنام دیگر تاب تحمل وزن او را ندارد یک دستش رها میشود، پدر سعی میکند دو دستی دست پسر را بگیرد ولی این کمک تنها چند ثانیه عمر پسر را بیشتر میکند و در آخر در حالی که نگاه ملتمسانه پسر به سوی پدر و مادر خود ادامه دارد دست پسر از دستان لرزان ، سست و ملتهب پدر سر میخورد و رها میشود ،پسر به سطح پیاده رو سقوط می کند،پدر دچار حمله و شک شده در بالکن خانه میآفتد زمانی طول میکشد تا پدر و مادر حال و موقعیت خود را در یابند وقتی به سطح خیابان میرسند چند پلیس را در کنا جسد متلاشی شده فرزندشان می بینند و چند عابری که با خونسردی پس از مکثی کوتاه به راه خود ادامه میدهند. پدر داستان خود را ادامه داد و گفت از آن واقعه شش سال گذشته و ما هنوز  نتوانسته ایم  اجازه دیدار نوه و تنها یادگارفرزندمان  بهنام را از دادگاه بگیریم .