دُرج

وب نوشت سعید فانیان

دُرج

وب نوشت سعید فانیان

داستان های عمو ( ۴) :عمو و مرغ مش رجب

عمو در دوران جوانی همسایه ای داشت به نام مش رجب که انسانی زحمتکش و صادق ولی قدری  عصبی و کم طاقت بود  یک رو ز عمو سر و صدای زیادی از مرغ همسایه و بعد از ان داد و فریاد مش رجب را با هم می شنود مرغ مش رجب با فریاد قد قد ، قد قدا  کل محله را رو سرش گذاشته بود   مش رجب  هم که اعصابش از این سر و صدا ها خرد شده بود به مرغ ناسزا می گفت ،بعد از دقایقی صدای مرغ و مش رجب به کوچه متقل شد  عمو که نسبت به قضیه کنجکاو شده بود به کوچه می رود تا ادامه داستان را دنبال کند  و می بیند که مش رجب مرغ را در حالی که دستمالی به گردنش بسته است به بیرون منزل آورده است و غر غر کنان آن  را رها می کند عمو از مش رجب می پرسد چه خبره؟ چی شده چرا گردن مرغ رو بستی؟ مش رجب میگه  والله  این مرغ  بعد از دو ،سه  ساعت سرو صدا و آبرو ریزی در محل  تخمی کوچیک گذاشته  من هم برای این که حالیش کنم  تخمش رو گذاشتم تو دستمال ،بستم به گردنش و آوردمش بیرون و رهایش کردم که بفهمد نه تخمش رو می خواهم و نه اون همه سروصدا را

داستان های عمو ( ۲ )

عمو وفرش فروشی ــ عمو در یزد فرش فروشی داشت میرزا حسن از آشنایان عمو فرشی را برای فروش به مغازه اش میبرد  عمو میگوید بازار فرش راکد است  فرش زمینه لاکی ( قرمز ) هم چندان خریداری ندارد فرش را ببر اگر شرایط عوض شد خبرت می کنم میرزا حسن اصرار میکند و فرش را می گذارد عمو هم میپذیرد چند روز بعد مغازه عمو را دزد میزند عمو که این وضع را میبیند در حالیکه سخت ناراحت است به میرزا حسن زنگ میزند و می گوید میرزا یادته چند بار گفتم فرش در مغازه من نگذار میرزاحسن میگه خوب حالا چیه عمو میگه هیجی اصرار کردی فرشت رو گذاشتی دزد هم اومد فرش های من و فرش تورا  با هم برد میرزا که غافلگیر شده بود میمونه که  چی بگه میگه از بابت فرشهای شما معذرت میخواهم فرش خودم هم فدا سرت . . .ناگفته نماند عمو بعد از این ماجرا مغازه اش را تعطیل کرد او میگفت من نمیتونم هم تاوان دزد را بدهم وهم مالیات سنگین دولت را


داستان های عمو (۱)


عمو نقل میکند که  سالها پیش دریکی از روستاها شاهد جلسه و مشورت جمعی از روستائیان برای تکریم روحانی ماه رمضان مسجد ده بوده است . روحانی که برای برگزاری نماز جماعت و برپایی مراسم مختلف ماه رمضان از راه دور به روستا اعزام شده بود و اینک در پایان ماه آماده عزیمت می شد. جمعی از بزرگان روستا تلاش داشتند تا برای قدر دانی وجهی نیز جمع آوری کنند و محترمانه به او تقدیم کنند, در جمع آنها اوس عباس نامی  میانه چندانی با این امور نداشت و همراهی نمیکرد .دیگران هرچه اصرار می ورزیدند اوس عباس انکار میکرد . بالاخره یکی از روستائیان به او میگوید اینکه نمیشود که آقا از راه دور بیاید ,یکماه زحمت بکشد, بدون اجر و اجرت و ما هزینه ای نپردازیم . اوس عباس که از فشار جمع کم آورده بود گفت: اولا اجر آقا باخداست ثانیا کور بشه هرکه پشت سرش نماز خوانده پولش را هم بدهد .